پاسخ این است که مرورِ تمامِ این حکایت‌ها، از ابتدایی‌ترین تا انتهایی‌ترین‌شان، این امکان را بهمان می‌دهد تا واردِ ذهنِ خودِ تالکین شویم، و ببینیم که پروسه‌ی فکر کردنِ او درباره‌ی اورک‌ها در گذرِ زمان چگونه مُتحول می‌شود. هرکدام از تغییراتی که تالکین به مرور زمان در داستانِ پیدایشِ اورک‌ها ایجاد می‌کند، هرچیزی که با هر ویرایشْ به نسخه‌ی اورجینال اضافه می‌کند یا از آن کم می‌کند، می‌تواند ما را به شناختِ بهتری از ماهیتِ اورک‌ها و احساساتِ خودِ شخصِ تالکین نسبت به مخلوقاتش برساند. برای پیدا کردنِ نخستین حضورِ اورک‌ها در رشته‌افسانه‌های تالکین باید به اولین ویرایشِ داستان «سقوط گوندولین» که به سال ۱۹۱۷ مربوط می‌شود، رجوع کنیم؛ در بخشی از این داستان درباره‌ی منشاء اورک‌ها می‌خوانیم :«مِلکو این نژاد را از گرمای زیرِ زمین و لجن بار می‌آورد. دل‌های آن‌ها از سنگِ خاره بود و اندامشان کج‌و‌معوج؛ سیمای زشت‌شان جز خنده‌ای با زنگ و طنینِ آهن، بیگانه با لبخند بود، و به هیچ کاری مُشتاق‌تر از یاری‌رساندن به اهدافِ شرم‌آور مِلکو نبودند». اینجا لازم است داخلِ پرانتر بگویم که منظور از «مِلکو» همان مِلکورِ خودمان، شیطانِ جهان تالکین، است؛ این شخصیت در نسخه‌های ابتداییِ اسطوره‌شناسیِ تالکین مِلکو نام داشت.

پس، در ابتدا تالکین اعتقاد داشت که ملکور، اورک‌ها را به‌وسیله‌ی سنگ‌ها، لجن‌ها و حرارت‌های زیرزمینی خلق کرده است. به نظر می‌رسد که تالکین برای مدتِ زیادی از این منشاء برای اورک‌ها رضایت داشت. چون او تا سال ۱۹۳۰ نیز کماکان به این منشاء پایبند بود. کریستوفر، پسرِ تالکین، در جلد چهارم کتاب «تاریخ سرزمین میانه»، متنی را آورده است که دومین ویرایشِ «سیلماریلیون» محسوب می‌شود؛ در جایی از این متن، تالکین اورک‌ها را این‌گونه توصیف می‌کند: «مورگوث مقرِ خود را در شمال بنا کرد، و فرزندانِ اهریمنی‌اش را گِرد خود آورد. انبوهِ اورک‌ها را او از سنگ ساخته بود، اما قلب‌هایشان از نفرت بود. نوم‌ها آن‌ها را گلامهوت، مردمانِ نفرتِ هولناک، می‌نامیدند. آن‌ها گابلین نیز نامیده می‌شدند، اما در روزگار باستان آن‌ها قوی، بی‌رحم و جهنمی بودند». دوباره لازم است یک پرانتز باز کنم و بگویم که منظور از «نوم‌ها» همان اِلف‌های خودمان هستند که تالکین در نسخه‌های ابتداییِ رشته‌افسانه‌هایشْ اسمِ «نوم» (Gnome) را برایشان انتخاب کرده بود.

تالکین در طولِ زندگی‌اش حکایت‌های متعدد و بعضاً متناقضی را برای چگونگی خلقت نژاد اورک و ماهیت وجودی‌شان مطرح کرده بود

اما سوالی که در اینجا مطرح می‌شود، این است که: ما از این اطلاعات چه نتیجه‌ای می‌گیریم؟ نخست اینکه، نقشِ کلیدیِ ملکور به‌عنوانِ به‌وجودآورنده‌ی اورک‌ها یکی از عناصرِ منشاء این نژاد است که از همان ابتدا جزئی از داستان حساب می‌شد و تا زمانِ مرگِ تالکین به همین شکل باقی ماند. نکته‌ی بعدی این است که تالکین برای مدتی از این حکایت رضایت داشت، چون آن با دیگر اجزای جهان‌اش مغایرت نداشت و هنوز سببِ به وجود آمدنِ هیچ تناقض یا مشکلِ متافیزیکالی نشده بود. چون در این زمان، سرزمین میانه به‌شکلی تصور شده و ترسیم شده بود که یک سری تفاوت‌‌های کوچک اما اساسی با سرزمین میانه‌ای که امروز می‌شناسیم داشت. برای مثال، در این دوران، تالکین در چارچوبِ ژانرِ اسطوره داستان‌نویسی می‌کرد. این بدین این معناست که او هرکدام از داستان‌هایش را به‌عنوانِ افسانه‌هایی که توسط قصه‌گوهای مختلفی روایت می‌شوند، ارائه می‌کرد؛ هرکدام از این قصه‌گوها، نظراتِ شخصیِ خودشان را در لابه‌لای افسانه اضافه می‌کردند، به کمبودِ دانششان اعتراف می‌کردند یا نسخه‌های جایگزینِ دیگر از افسانه‌ای یکسان را به رسمیت می‌شناختند. بنابراین، در این دوران، تاثیرگذاریِ احساسی و زیباشناسانه‌ی هرکدام از داستان‌ها بر پیوستگی و انسجامِ منطقیِ آن‌ها یا تبعیتشان از اصول و قواعدِ متافیزیکالِ جهان اولویت داشت.

نکته‌ی جالبِ ماجرا، این است که ما می‌توانیم نطفه‌ی چیزی را که در نهایت به داستانِ نهاییِ منشاء اورک‌ها بدل می‌شود، در اولین نسخه‌های «سیلماریلیون» پیدا کنیم: برای مثال، در ابتدا ملکور دارای قدرتی بود که او را قادر می‌ساخت تا افسونی از جنسِ وحشتی بی‌انتها را برِ تمام نولدولی قرار بدهد (قابل‌ذکر است که تالکین در نسخه‌های اول «سیلماریلیون»، از واژه‌ی «نولدولی» برای توصیفِ الف‌های قوم نولدور استفاده می‌کرد). در این نسخه، ملکور تمام الف‌های نولدولیِ ساکنِ ناحیه‌ی بِلریاند را به‌عنوانِ بردگانش اسیر می‌کند و آن‌ها را به بیگاری در معادنِ «دوزخ‌های آهنین» (مقر اصلی‌اش که بعداً آنگباند نام گرفت) وادار می‌کند. گرچه الف‌های نولدولی از چنگِ ملکور گریختند، اما آن‌ها بر اثرِ افسونی که ملکور بر آن‌ها نهاده بود، همچنان تاحدودی تحت‌تاثیر و تحت‌کنترلِ او بودند. برای مثال، در نسخه‌ی ابتداییِ داستان «سقوط گوندولین» دراین‌باره می‌خوانیم: «افسون مِلکو بر نولدولی عبارت بود از ایجادِ وحشتِ بی‌انتها، چنان‌که حتی هنگامِ دور بودن از دوزخ‌های آهنین گمان می‌کردند که او نزدیک‌شان است و چنان دل‌و‌جرئت‌شان را متزلزل می‌ساخت که حتی در هنگامِ دست دادنِ فرصت، نمی‌گریختند؛ و مِلکو غالباً به همین اُمید بسته بود».

source

توسط elmikhabari.ir