اکت دوم انیمیشن Arcane به پایان رسید. آیا در این سه اپیزود نهایی سریال از پس پرداخت به تمامی چیزهای باقی‌مانده بر می‌آید؟ یا با عجله و سرسری از موضوعاتی رد می‌شود که مخاطب انتظار تأکید و تعمیق بیشتری روی آن‌ها دارد؟ آخه من تا حدی همین احساس را نسبت به اکت دوم داشتم. برخی لحظات داستان چنان به سرعت اتفاق می‌افتاد که باعث حیرتم می‌شد، و همین سرعت بالای اتفاقات باعث شد آن طور که باید و شاید آن لحظه از نظر احساسی و ذهنی تأثیرش را رویم نگذارد، لحظاتی که تا قبل از پخش اکت دوم، خیال می‌کردم جزو نقاط عطف نهایی سریال باشد. با ویجیاتو برای نقد اکت دوم انیمیشن Arcane همراه باشید.

بگذارید ابتدا از شخصیت جینکس شروع کنیم، شخصیتی که بالاخره در اکت دوم، سریال شانسی به او می‌دهد و بخت برای رستگاری و رهایی از فشارهای روحی و ذهنی که سال‌های سال‌ها بر وجودش سنگینی می‌کند، به او رو می‌کند، آن هم از طریق معرفی شخصیت Isha (ایشا) و ورودش به زندگی جینکس. رابطه‌ای که جینکس با ایشا برقرار می‌کند، او را در نقشی قرار می‌دهد که سیلکو برایش داشت، و همچنین در ایشا آن دخترک قبل جینکس، پاودر را می‌یابد که حالا قرار نیست کسی همانند وای و دیگران، تنهایش بگذارد. جینکس این اجازه را نخواهد داد.

حالا جینکس فرصت این را دارد تا برای اولین بار ورای شخصیت خویش و خواسته‌هایش عمل کند، برای سیلکو، تا مرگ او معنی پیدا کند، برای ایشا، تا از طریق او بتواند آن دخترک درونش، پاودر را که سال‌های سال سرکوب کرده بود رهایی بخشد، و از طریق رهبر بودن برای شورشی‌های شهر Zaun، تا برای آن‌ها به عنوان نمادی برای اتحادشان عمل کند، هدفی که واندر و سیلکو داشتند. همه‌ی این‌ها برای اولین بار به جینکس این فرصت را می‌دهد تا به زندگیش بار معنایی بخشد و خود را از سنگینی خاطرات، حسرت، و حس گناه رها کند. حالا جینکس موقعیتی دارد که می‌تواند «اوضاع را درست کند»، به جای این که همواره خرابی به بار آورد. در یکی از صحنه‌هایی که جینکس اوضاع را درست می‌کند، محبتی از اهالی Zaun نصیبش می‌شود که به خاطر آشنا نبودن به چنین محبتی، ناخودآگاه از آن می‌ترسد، همین، میزان درد و شکنندگی شخصیت جینکس را نشان می‌دهد.

انیمیشن Arcane فقط در قصه و روند اتفاقاتش نیست که سورپرایزتان می‌کند، بلکه خلاقیتی در هر تکنیک روایی‌ای برای سکانس‌هایش وجود دارد، که در ابتدای کار بدون شک از قوه‌ی ادراک‌تان پیشی می‌گیرد، به همین دلیل همواره در هر سکانس شما کمی عقب‌تر از شیوه خلاقانه روایت سریال هستید. کمی طول می‌کشد تا بفهمید چرا سریال از این تکنیک استفاده می‌کند و دارد چه می‌کند، و وقتی آن لحظه فرا برسد و در دریافت، همپای خلاقیت سریال شوید، آن شور و اکستازی هنرمندانه سازندگان گریبان‌گیر شما هم می‌شود و با چشمانی عریض، چیزی جز تحسین نثار سازندگان انیمیشن نمی‌کنید.

 برای همین انیمیشن Arcane سریالی برای تنها یک بار دیدن نیست. سریال مملو از تکنیک‌های خلاقانه و تصاویر هنرمندانه در روایت سکانس‌هایش است که هر کدام با هم متفاوت، و هر کدام از نظر خلاقیت روی دست دیگری بلند می‌شود، پس هیچ‌وقت نمی‌گذارد به روایتش عادت کرده و دستش را بخوانید، اما برای بار دوم که با قصه آشنایید، این بار این آشنایی نوع دیگری از لذت را فراهم می‌آورد و زوایای دیگری از شیوه‌ی روایی، داستان و ریزه‌کاری‌ها را مشخص می‌کند که با یک بار دیدن، بعید است از آن‌ها سر در بیاورید.

اما برسیم به جایی از سریال که ناامیدم، ناامیدی بر این اساس که خیال می‌کردم کل سریال و اساس آن برای رسیدن به این نقطه‌ی عطف طراحی شده و چنین دیداری، باید در اوج نقطه‌ی هیجانی اپیزود آخر باشد، به طوری که تمامی داستان‌های دیگر، از جنگ Piltover با Zaun گرفته، از دخالت‌های Ambessa و سپاهش در امور Piltover گرفته، از سیلکو و واندر، حتی مسائل مربوط به Hextech، در واقع فقط و فقط برای این است تا ساختمان لازم و پرورش مناسب برای آن دیدار نهایی مهیا شود، یعنی مواجهه وای با جینکس. حداقل تا قبل از این اکت، تمامی احساسم در مورد هدف اصلی انیمیشن، همین را بهم می‌گفت.

با معرفی هیولای دست‌ساخته Dr Revek (دکتر روک)، به عنوان واندرـی که هنوز نمرده، شرایط دگرگون و چیزی که فکر می‌کردم نقطه‌ی عطف داستان باشد، به اتفاقی روال در یک اپیزود میانی تبدیل می‌شود. برای این که جینکس حقیقت زنده ماندن واندر را به وای هم نشان دهد، ناگهان به سرعت خواهرش را پیدا می‌کند و به او می‌گوید که واندر برگشته است. آن‌قدر در شوک فرو رفته بودم که فکر می‌کردم این جینکس‌ـی که وای گلویش را گرفته، در واقع جزو توهمات وای است و جینکس واقعی امکان ندارد این جا حضور داشته باشد، نه بعد از این همه اتفاقاتی که در یک و نیم فصل سریال افتاد، اما بعد یادم آمد آنی که توهم می‌زند، جینکس است و نه وای، و دیدار این‌ها، واقعاً واقعی است.

با ورود واندر به قصه و پیدا شدن وجه مشترکی برای اتحاد دوباره‌ی دو خواهر، صحنه‌های احساسی و عاطفی که من برای لحظات نهایی اپیزود آخر انتظارش را می‌کشیدم، وارد قصه می‌شود، و اگر ساختار قوی و جدی و بدون هرزگرایی یک و نیم فصل قبل انیمیشن Arcane نبود، کاملاً امکانش بود سریال در ورطه‌ی سانتی‌مانتالیسم بیافتد. البته از حق نگذریم، یکی از صحنه‌های احساسی مربوط به این لحظات، جزو برترین لحظات عاطفی کل سریال به شمار می‌رود، با این حال انتظار من بر اساس یک و نیم فصل سریال، به صورت کلی بیشتر از این‌ها بود.

البته این دیدارهای ناگهانی فقط به این‌جا ختم نمی‌شود، و من چاره‌ای ندارم که چنین سرعت بالا در اتفاقات و رسیدن‌های ناگهانی اشخاص در یک منطقه درست بر سر بزنگاه‌ها را، به تعداد کم اپیزودها یا فصل ربط دهم. به نظرم اگر سریال فصل سه هم ادامه داشت، دیگر لازم نبود اتفاقات به این سرعت بیافتد و گاهاً منطق روایی و تصمیمات شخصیت‌ها زیر سؤال برود، اما بر اساس بودجه‌ی بسیار بالایی که برای ساخت همین دو فصل استفاده شد، انگاری ساخت یک فصل دیگر به‌صرفه و امکان‌پذیر نبود.

به خاطر همین کمیِ وقت، تنها سه اپیزود مانده و بیننده همچنان از اتفاقاتی سر در نیاورده که شدت رازآلود بودن‌شلن به حدی است که تقریباً یک فصل دیگر هم برای پرداخت مناسب و برملا شدنش لازم است. این که تنها سه اپیزود مانده و همچنان از خیلی چیزها سر در نمی‌آورم توی ذوقم می‌زند. نکته‌ی بعدی پرداخت به رابطه‌ی سیلکو و واندر است، که تنها بر اساس خوانش یک نامه و یک سکانس چند دقیقه‌ای سرش هم می‌آید، البته اگر عجول نباشیم شاید در سه اپیزود دیگر به آن بیشتر پرداخته شود و من هم چنین انتظاری دارم، چون رابطه‌ی سیلکو و واندر رابطه‌ی خاص و یکتایی در دنیای Arcane است که مشابه آن وجود ندارد، رابطه‌ای کاملاً مردانه که باید جزو ستون‌های اصلی سریال به حساب بیاید، آخر یکی از اصلی‌ترین چیزهایی که به شهر Zaun با تمام سیاهی و کثافت‌کاری‌هایش مشروعیت اخلاقی و رفتاری می‌بخشد، تلاش این دو نفر در گذشته برای اتحاد و شکل دادن به آن است.

برسیم به شخصیت ویکتور که یکی از محبوب‌ترین و خاص‌ترین شخصیت‌ها برایم است، چون دروازه‌ی ورود مسائل فلسفی و وجودی و روحی به سریال، اوست. از خلال شخصیت ویکتور، سریال و سازندگان می‌توانند دیدگاه‌های خود در مورد ذات وجودی انسان و جهان را به مخاطب عرضه دارند، و پرشدت‌ترین آن‌ها، هنگام ملاقات دکتر روک و ویکتور صورت می‌گیرد، وقتی که یکی قصد نجات واندر را دارد، و دیگری قصد نابودی آن، یکی برای نجات او دیدگاه خاص خود به مسئله‌ی وجودی و ذاتی را دارد، دیگری دیدگاه ضد او را.

دکتر روک طبیعت را در چیرگی و قدرت می‌بیند، و تکامل را هم جزوی از این پروسه‌ی چیرگی قدرتمند بر ضعیف‌، اما جواب ویکتور به او بسیار جالب توجه است: او می‌گوید تکامل یک هدف دارد، آن‌هم نه مقابله با طبیعت، بلکه گرفتن جای آن است، گرفتن جای طبیعتی که تا قبل از رسیدن به این مرحله‌ی تکامل، روابط در آن بر اساس برتری قوی بر ضعیف بود. آخرین تکامل، شکوهمندانه‌ترین تکامل، همان تکاملی است که خود را از بند رفتار بر اساس بیولوژی حیوانی رها می‌کند، یعنی همان روابط بر اساس قدرت. در باشکوه‌ترین تکامل، انسانیت، مهر و محبت، هم‌ذات‌پنداری، جای چیرگی بر اساس قدرت را می‌گیرد، یعنی همان قدرتی که امبسا و سپاهش را پشت آرمان‌شهر ویکتور به صف کرده، یعنی همان روابط بر اساس قدرتی که بالای‌شهر/Piltover و پایین‌شهر/Zaun را از هم جدا می‌کند. نظر ویکتور با روک فرق دارد، به نظر او تکامل در انسان، یک جهش دیگر می‌زند و آن‌هم کشاندن او به ذات انسانیش است تا به سمت خوی حیوانی‌اش، به همین دلیل، او بر خلاف روک، واندر را نه یک نمونه‌ی آزمایش، بلکه انسانی می‌بیند که به کمکش نیاز دارد. اما به هر حال کسی می‌آید که ضد دیدگاه ویکتور را ثابت کند، و آن هم باز به نظرم بر اساس کمی وقت سریال، از ناکجا ظاهر می‌شود.

سه اپیزود بعدی تکلیف ماجرا را مشخص می‌کند، که وقتی بعد از اتمام مجموعه یک قدم به عقب می‌آییم و به کل تصویر نگاه می‌کنیم، آیا همه‌جای آن مناسب رنگ‌پردازی شده یا نه، یا این که جایی کم‌رنگ‌تر از مابقی‌ جاهای تصویر است. سوای تمام این حرف‌ها، Arcane در اکت دوم فصل دومش هم، از منظر موسیقی، اکشن رقص‌وار و سوار بر ریتم موسیقی، اسپری کردن رنگ و خلق تصاویر اسکیزو، کم نمی‌گذارد و همه جوره اثری است که سطح کیفی آن را در کمتر جایی پیدا می‌کنید. لازم نیست سه اپیزود دیگر هم منتظر بمانم تا بگویم انیمیشن Arcane، از نظر ساخت و پروداکشن و همتافتگی المان‌های دیداری و شنیداری، جزو بزرگترین دستاوردهای هنری انسان حساب می‌شود، و همچین پیچیدگی ساختاری و تلفیقی، شایسته عصر مدرن و سال ۲۰۲۴ است. اما برای امتیاز به داستان سری، باید سه اپیزود دیگر منتظر بمانیم.

source

توسط elmikhabari.ir