همین نوع از داستانگویی تصویری و کارگردانی قابل تحسین، در سکانس کشته شدن یوجین نیز به چشم میآید. وقتی جول به یوجین میگوید که انسان همیشه میتواند چهرهی شخصی را که به او عشق میورزد در مقابل خود ببیند، سریال باید بفهمد که نمیتوان این لحظه را به نمایش پاشیدن مغز او وصل کرد. پس دراکمن دوربین را عقب میآورد؛ انقدر دور که ما حتی صدای شلیک را هم نشنویم و دربرابر چشماندازی زیبا، پرواز پرندگانی را ببینیم که پیامآور پایان زندگی یوجین با گلوله هستند.
داریم دربارهی سکانسی حرف میزنیم که همزمان چند وظیفه دارد. سکانس میخواهد دربارهی از بیرحمی جهان بگوید؛ همینطور از اینکه جول هنوز هم سارا را در مقابل چشمهای خود میبیند. سکانس میخواهد نشان بدهد که جول به هدف انجام وظیفه و با در نظر گرفتن پروتکلهای امنیتی، در حال شکل دادن یک دروغ زیبا است که میتوان آن را به گِیل ارائه داد. این دروغ برآمده از بیرحمی جول نیست. از قضا بعدا هم میبینیم که گِیل میتوانست با شنیدن آن دروغ میتوانست به نوعی آرامتر درد بکشد. اصلا جول واقعا از نقطه نظر خود سعی میکند که بهترین پایان ممکن را برای زندگی یوجین رقم بزند. ولی در عین حال دروغ، دروغ است.
همین ترکیبِ عجیب است که باعث میشود چشمانداز زیبا، پرواز پرندگان و سپس کشیده شدن جنازه روی زمین و خشم الی را طی چند دقیقه ببینیم. چون مهربانی، دروغگویی، انجام وظیفه و خیانت، همه و همه همزمان در سکانس نقش دارند.
الی که خود را پیش از ماموریت برای پرسیدن سوالات مهم آماده کرده بود، حالا دیگر به جای دنبالهروی از جول، خشمگینانه جلوی او حرکت میکند. چون دیگر تمام دلایل لازم برای باور کردن شکهایش را دارد. زیرا میداند که جول میتواند برای انجام کاری که باور دارد «کار درست» است، در چشمهای هر کسی نگاه کند و دروغ بگوید. در همین حین روی این نکته تاکید میشود که بسیاری از انسانها اصلا و ابدا نمیخواهند «حقیقت» را بشنوند. گِیل وقتی میفهمد که زندگی همسر او به چه شکل به پایان رسید، بدتر از قبل میلرزد و دیگر انگار نمیتواند به هیچچیزی پناه ببرد. راستی دقت کردهاید که وقتی موقعیتهای داستانی انقدر خوب نوشته میشوند و کارگردان درخواستهای صحیحی از بازیگرهای خود دارد، چهقدر خیلی از آنها میتوانند جلوی دوربین بهتر باشند؟ چه در حال حمله به هم باشند و چه در حال وقتگذرانیِ سرخوشانه با یکدیگر.
source