در سال ۱۹۹۲، «تام کروز» بههمراه مدیر برنامههایش در آن زمان، «پائولا واگنر»، شرکت Cruise/Wagner Productions را تأسیس کرد و قراردادی با استودیوی پارامونت بست تا کنترل بیشتری بر پروژههایش داشته باشد. در آن دوران، کروز در پربارترین دوره کاریاش از نظر همکاری با کارگردانان صاحبنام بود: با «استنلی کوبریک» در Eyes Wide Shut، با «پل توماس اندرسن» در Magnolia، و با «کامرون کرو» در Jerry Maguire. چهار سال طول کشید تا اولین پروژه این شرکت شکل بگیرد؛ پروژهای که کروز علاقه شخصی بسیاری به آن داشت؛ فیلم Mission Impossible، اقتباسی از سریال جاسوسی محبوبی با همین نام که بین سالهای ۱۹۶۶ تا ۱۹۷۳ پخش میشد و در سال ۱۹۸۸ هم برای مدتی کوتاه احیا شد. در آن سریال، مثل همیشه، بازیگر اصلی یعنی پیتر گریوز در نقش مأمور «جیم فلپس» با جمله آشنای «مأموریتت، اگر بپذیری، این است که…» ماجرا را آغاز میکرد. در هر قسمت، اعضای تیم IMF (نیروی ماموریت غیرممکن) باید نقشهای پیچیده طراحی و اجرا میکردند تا مأموریتی بهظاهر غیرممکن، اغلب پشت پرده آهنین، را به سرانجام برسانند.
درونمایه اصلی سریال، همواره تکنولوژی پیشرفته، چهرهپردازیهای استادانه (معمولاً با ماسک)، زمانبندی دقیق در حد ثانیه و فریبکاریهای پنهانی بود. اما کروز تصمیم گرفت با تمام این کلیشهها بازی کند و آنها را به چالش بکشد. در یک سکانس پرتنش که در همان ابتدای فیلم تیم را نابود میکند و مأمور او را مطرود اعلام میکنند، او گروهی از طردشدگان را گرد هم میآورد تا خائن را شناسایی کرده و نام خود را پاک کند. بنابراین نسخه سینمایی، اثری کاملاً متفاوت بود و این با امضای خاص کارگردان منتخبش، «برایان دی پالما»، همخوانی داشت. فیلمنامه را «دیوید کپ» نوشت و «رابرت تاون» با ظرافت و وقار بیشتری آن را پرداخت. فیلم پر از تعلیق بود، البته، اما در عین حال آکنده از بازیهای بصری و روایی، زاویهدیدهای ذهنی، ارجاعهای سینمایی فراوان، خیانت، فریب، بازیهای عاشقانه، تردستی (مثل آن صحنهی «این دیسک؟»)، توطئهها، و بازی با ذهن تماشاگر.
با شخصیت جدیدی که کروز خلق کرد، «ایتن هانت»، که گویی گل خامی بود در دستان کارگردانان مختلفی که در طول زمان این فرنچایز را هدایت کردهاند، سؤال اینجاست: وقتی یک ستاره جوان که همزمان تهیهکننده است، موهبت هدایت خود را به کارگردانی خارج از جریان اصلی استودیوها میسپارد، نیروی محرکه واقعی کیست؟ آیا فیلم Mission Impossible، چشمانداز تام کروز است یا هیولای دی پالما؟

در مصاحبهای اخیر با Filmmaker Magazine که در وبلاگ New Beverly بازنشر شد، برایان دی پالما درباره آن رابطهی خاص میان بازیگر و کارگردان چنین توضیح داد: «من معمولاً متوجه شدهام که هرچه بازیگر قدرتمندتر باشد، کارگردانیاش آسانتر است. این بازیگران فیلمهای زیادی بازی کردهاند و بارها هم بد کارگردانی شدهاند. وقتی میبینند که تو نگران محافظت از بازیشان هستی، دقیق حرکاتشان را دنبال میکنی و در زمان مناسب پیشنهادهای درستی بهشان میدهی، بسیار راحتتر کار میکنند و دنبال کمک میگردند. گاهی با بازیگرانی برخورد میکنی که ایدههای خشکی دارند و نمیتوانی آنها را از مسیر ذهنیشان منحرف کنی، اما این اتفاق نادر است.»
تام کروز هم، وقتی به گذشتهی این مجموعه نگاه میکند، بر این باور است که جذابترین بخش ماموریت غیرممکن این است که «به کارگردان اجازه میدهی بیاید و سبک خاص خودش را بر فیلم تزریق کند». این الگو، یک کارگردان متفاوت برای هر قسمت، تا مدتی رعایت میشد، تا اینکه «کریستوفر مککوآری» برای Fallout پس از Rogue Nation بازگشت و حالا بهنظر میرسد که قصد دارد این مجموعه را به پایان برساند. همکاری کروز و مککوآری به بلوغ سبکی در مجموعه منجر شد، توازنی میان شخصیتمحوری و صحنههای عظیم بدلکاری.
مثلاً مککوآری تصمیم گرفته که «هر بخش از فیلمهای ماموریت غیرممکن باید ۲۰ دقیقه طول بکشد. برج خلیفه (در Ghost Protocol)، سکانس اپرا (در Rogue Nation)، و نفوذ به مقر سیا در لَنگلی (در فیلم اول) همه همین الگو را دارند. پس این بار گفتم: میخواهیم شش فیلم ۲۰ دقیقهای بسازیم.»
اما در سال ۱۹۹۶، همهچیز ناشناخته بود. «جیمز باند» تازه از وقفه حقوقی خود بازگشته بود و «آستین پاورز» هم تمام کلیشههای فیلمهای جاسوسی را به سخره گرفته بود. واژه «ریبوت» هنوز رایج نشده بود.
دی پالما تصمیم گرفت هیجان فیلمهای جاسوسی کلاسیک اروپایی به سبک هیچکاک را با زرقوبرق تکنولوژیک هالیوودی ترکیب کند؛ داستانی که از اروپای سرد و مهآلود آغاز میشود (پراگ که تازه از چنگ شوروی بیرون آمده بود) و به نفوذی بیکلام و ادای دینی به فیلم تاپکاپی در مقر سیا میرسد و در نهایت با یک سکانس تعقیب پرهیجان بین قطار TGV و هلیکوپتر با کمک CGI و پرده سبز در تونل جدیداً افتتاحشده مانش میان بریتانیا و فرانسه به اوج میرسد.
در داستان، مأمور IMF یعنی جیم فلپس (با بازی جان وویت)، تنها شخصیت برگرفته از سریال اصلی، به پراگ میرسد تا با تیمش دیدار کند: همسر اغواگر و مشکوکش کلر (امانوئل بئار)، سارا دیویس با بازی کریستین اسکات توماس، هانا ویلیامز با بازی اینگبورگا داپکونایته، امیلیو استوز در نقشی بینام و نشان بهعنوان متخصص فناوری جک هارمون (با آن دیالوگ معروف: «پاستا بخور، ولی نریزش روی لباست!»)، و در نهایت تام کروز در نقش «ایتن هانت»، جوان گستاخی که دستپرورده فلپس است.
اما خیلی به دیگر اعضای تیم دل نبندید؛ زیرا خیلی زود توسط نیرویی ناشناس از بین میروند. فلپس ناپدید میشود، و بعدتر بازمیگردد تا شک و تردید ایجاد کند و در نهایت، بهطرزی جنجالی، بهعنوان خائنی معرفی شود که قصد دارد «لیست NOC» را بفروشد (فهرستی از نام و هویتهای مخفی مأموران که بعدها به ترفندی بیشازحد استفادهشده در سینما بدل شد).
ایتن با مقام ارشد IMF یعنی کیترج (هنری چرنی) روبهرو میشود، اما خیلی زود درمییابد که همه اینها نقشهای برای پیدا کردن «نفوذی» بوده و حالا او، بهعنوان تنها بازمانده، مظنون اصلی است. قهرمان مطرود ما دوباره با کلر روبهرو میشود و او موافقت میکند تا با ایتن همکاری کند. آنها برای یافتن خائن، سراغ دلال اسلحهای بهنام مکس (با بازی ونسا ردگریو) میروند، کسی که دنبال همان لیست است. سپس کلر و ایتن، دو مأمور دیگر مطرود را جذب میکنند: لوتر استیکل (وینگ رمز) و فرانتس کریگر (ژان رنو) تا کاری را انجام دهند که فقط آنها قادر به انجامش هستند: نفوذ به مقر سیا، دزدیدن لیست اصلی، و تدارک تبادل در قطار تونل مانش برای به دام انداختن خائن واقعی…

فیلمبردار دیرینه دی پالما، «استیون بورام»، در گفتوگویی با مجله American Cinematographer گفت که بخش عمدهای از تعلیق فیلم از طریق به دام انداختن شخصیتها در فضاهای تنگ ایجاد میشود. او توضیح داد: «در طول فیلم، شخصیتها مدام در مکانهایی مثل هواپیما، چاه آسانسور یا کانالهای تهویه گیر میافتند. هیچ جایی برای پنهان شدن وجود ندارد. اگر وسط تونل باشی و کسی از آنطرف بیاید، راه فراری نیست؛ این همان حس آسیبپذیری مطلق در هر لحظه است.»
مأموریت سفارت آمریکا در پراگ در میانه یک مهمانی شلوغ دیپلماتیک رخ میدهد. مأموران IMF در سراسر فضا پراکندهاند، در حالی که جک در چاه آسانسور مشغول هک سیستمهاست. بخش زیادی از این سکانس به صورت POV فیلمبرداری شده؛ وقتی که کروز، در نقاب سناتور آمریکایی، میان جمع میچرخد و با اعضای تیمش ارتباط برقرار میکند. (دی پالما در شیوه کارگردانیاش اغلب بین «دیدگاه عینی» و «دیدگاه ذهنی» تفکیک قائل میشود.)
ماسکهای استفادهشده در فیلم را «راب بوتین»، استاد گریم و جلوههای ویژه، طراحی کرده بود. از نظر من، این ماسکها، جز در پایان فیلم که افشاگری بزرگی صورت میگیرد، عمداً کمی «غیرواقعی» به نظر میرسند. مثلاً سناتوری که کروز نقش او را بازی میکند، چینوچروک پیشانیاش از امپراتور پالپاتین در Star Wars هم بیشتر است!
فیلم بارها از لنز «اسپلیت دیوپتر» استفاده میکند تا حرکتها و کنشهایی که در سطوح مختلف فوکوس رخ میدهند، همزمان واضح و در کادر باقی بمانند.
مثلاً وقتی دزدی در مقر سیا کشف میشود، تحلیلگر بیچاره «ویلیام دانلو» (با بازی رولف ساکسون) در پسزمینه تصویر بهوضوح دیده میشود، در حالی که کیترج و دستیارش بارنز در پیشزمینه در حال گفتوگو درباره چگونگی سرپوش گذاشتن بر رسوایی و فرستادن دانلو به یک ایستگاه راداری در آلاسکا هستند.
سکانسهای شبانه در خیابانهای پراگ، با جابهجایی میان پل چارلز و صحنه انفجار خودرو در میدان، با طراحی نوری بسیار دقیق ساخته شدهاند. بورام توضیح میدهد: «ما مجبور شدیم دو مایل از حاشیه رودخانه در دو طرف پل را نورپردازی کنیم. در نهایت با دقت ۴۵۰ چراغ IK Par را طوری تنظیم کردیم که نورپردازی معماری محلی را بازسازی کند.»
بورام و دی پالما به این نتیجه رسیده بودند که: «تعلیق زمانی افزایش پیدا میکند که همهچیز را واضح ببینی، چون دیگر هیچ جایی برای پنهان شدن نیست.»
در این نماهای خارجی نیز بار دیگر از اسپلیت دیوپتر استفاده شد؛ این تکنیک باعث میشد فاصله میان شخصیتها و اتفاقات پسزمینه فشردهتر بهنظر برسد، بدون آنکه نیاز به تدوین زیاد باشد و درعینحال، قاب عریض فیلم کاملاً مورداستفاده قرار گیرد.

صحنههای پراگ بهدنبال احیای حسوحال «جاسوسبازیهای قدیمی اروپایی» هستند. همانطور که بورام میگوید: «میدانی، جاسوسهایی که یواشکی اینور و آنور میروند، در رستورانهای شیک غذا میخورند، سیگار برگ میکشند و برندی مینوشند، در حالیکه زنی اوراسیایی با لباس تنگ ابریشمی و یقهای از پوست مینک که از روی شانهاش سر خورده، با آن مدل موی دهه بیست میلادی در صحنه دیده میشود؛ کاملاً فضایی مناسب ماتا هاری.»
به نظر من، این صحنهها یادآور Charade است؛ فیلمی از «استنلی دانن» در سال ۱۹۶۳ که به طرز عجیبی بیش از تمام آثار خود دی پالما، شبیه به فیلمی از آلفرد هیچکاک است (که البته قهرمان و الهامگر دی پالماست). فیلمی پر از دروغ، هویتهای جعلی، خیانتهای چندلایه، و البته، مکگافین. ترکیبی از رمانس، خطر، دسیسه، طنز خشک، و گهگاه خشونت.
بخش عمده آن در پاریس میگذرد و بهنظر میرسد طراحی لباسهای فیلم Mission Impossible عمداً با ارجاع به همین فضای اوایل دهه ۶۰ میلادی طراحی شدهاند؛ همانطور که کیترج و بارنز به مکس و ایتن نزدیک میشوند، کیترج با بارانی بلند عاجیرنگ و یک فدورا ظاهر میشود (درست مثل «کری گِرنت» در Charade) و یکی از مأمورهای زن هم با کلاه و لباس شیکی با حالوهوای همان دوره دیده میشود.
ونسا ردگریو در نقش «مکس» یک شوخطبعی کلاسیک و جذبهای بازیگوشانه به نقش میدمد. در یکی از سکانسها، در حالیکه ایتن (که دستوپایش بسته شده) سعی دارد با جذابیتش او را برای تأمین مالی نقشهاش اغوا کند، مکس نوازشگرانه لاله گوش او را لمس میکند. بعدتر، داخل ماشینش، مکس با لحنی خرامان و نوکدماغجمعکرده میگوید: «لازم نیست بهت بگم که گمنام بودن در کار ما چقدر تسلّابخشه. درست مثل یه پتوی گرمه.»
در Charade، شخصیت «کری گرانت» چهار بار در طول فیلم هویتش را تغییر میدهد، و با این حال، «آدری هپبورن»، زن مترجمی که تازه بیوه شده، ناچار است به او اعتماد کند، آن هم در حالیکه مردان مشکوک دیگری که روایتهایی متفاوت از شوهرش دارند، چیزی را از او میخواهند که خودش هم نمیداند چیست. این فیلم با مفهوم فریب و اعتماد بازی میکند؛ اعتمادی که میتواند بنیان عشق باشد، یا باعث سقوط آن شود.
ماموریت غیرممکن هم با مضامین عشق و خیانت بازی میکند، هرچند با ابهامی بسیار بیشتر. رابطهای پنهانوپیدا میان ایتن و کلر وجود دارد که بعدها، فلپس مدعی میشود خودش آن را طراحی کرده بوده. کلر از آن حادثهها جان سالم به در نبرده چون خوششانس بوده؛ او همراه با شوهرش از ابتدا در بازی بوده، برای پول.
با اینحال، روشن است که ایتن به او بیشتر از یک همکار عادی اهمیت میدهد؛ همانطور که وقتی در سکانس فریبنده آغاز فیلم (در یک اتاق جعلی به سبک مأموریتهای کلاسیک)، کلر را از خواب مرگ ساختگی بیدار میکند، نگاه و لحنش گواهی است بر این علاقه.
بعدتر، در لندن، کلر در طبقه بالای یک آژانس مسافرتی متروکه که به محل اختفای مأموران از کار افتاده تبدیل شده، سراغش میآید. میان پوسترهای کهنه و پارهپارهی سفرهای از یادرفته، تختی برای دروغگفتن و دروغزیستن آماده است.

انگیزهی اصلی ایتن، پاککردن نام خودش و افشای جاسوس نفوذی است. اما با هر «قسمت» بعدی، او بهتدریج به یک اسطوره بدل میشود؛ یک آرکیتایپ قهرمانانه. همانطور که «ای.جی. بلک»، نویسنده سینما، مینویسد: «او تبدیل میشود به نسخه جاسوسی بتمن؛ کسی که مردم با آگاهی از اینکه او شبانهروز جان و اندامش را به خطر میاندازد تا جلوی تروریستها و افراطگرایان را در سراسر جهان بگیرد، با خیال راحت به خواب میروند. او در طول بیست سال بعدی بهشکلی پیوسته به این قهرمان اسطورهای بدل میشود، اما در اینجا، در قسمت اول، ایتن صرفاً یک مأمور عمیقاً مخفیشده «منزویشده» است که از هر ترفند ممکن استفاده میکند تا نام خودش را تطهیر کند و خائنی را که در سایه پنهان شده، رسوا کند.»
فیلیپس، وقتی در لندن بازمیگردد و تظاهر میکند که هنوز در جبهه «خوبها»ست، تلاش میکند شک و تردید نسبت به کیترج را در دل ایتن بیندازد. اما در واقع دارد فلسفهی تلخ و بدبینانه خودش را جار میزند: «خودت فکرشو بکن، ایتن. این اتفاق اجتنابناپذیر بود. دیگه جنگ سردی وجود نداره. دیگه رازی نمونده که حتی از خودت پنهونش کنی. حالا دیگه فقط باید جواب پس بدی به یه نفر: خودت. بعد یه روز صبح بیدار میشی و میفهمی رئیسجمهور داره کشور رو بدون اجازهی تو اداره میکنه. اون حرومزاده! چطور جرأت کرده؟ بعد تازه میفهمی که همهچی تمومه. تو یه تیکه سختافزار از ردهخارجی، ارزش ارتقاء هم نداری. یه ازدواج لعنتی داری و سالی شصتودو هزار دلار حقوق!»

این «خیانت» به شخصیت جیم فیلیپس، بازیگر اصلی نسخه تلویزیونی یعنی پیتر گریوز را بهشدت خشمگین کرد. حتی «جی.جی. آبرامز»، کارگردان و تهیهکننده سومین فیلم Mission Impossible که روند «انسانیتر» کردن شخصیت ایتن را آغاز کرده بود، در برابر این پیچش بحثبرانگیز داستانی تردید نشان داد و پیشنهاد داد که پیتر گریوز میتواند در قسمت چهارم دوباره نقش فیلیپس را بازی کند تا این تصویر منفی را با یک بازنویسی جبران کنند. اما در نهایت، عقلانیت پیروز شد.
خب، حالا که معما و دسیسه و رمز و راز رو داریم، همان عناصر ثابت قصههای جاسوسی، تکلیف شکوه بصری چیست؟ آن عنصر جادوییای که بعدها بدل شد به امضای اختصاصی مجموعه ماموریت غیرممکن؟ سکانسهای بدلکاری تام کروز، درخشانترین سنگ بناهای این فرنچایز هستند، اما نه صرفاً بهخاطر هیجان، بلکه چون ارتباطی تنگاتنگ با تفکر شخصیتمحور دارند.
مثلاً در یکی از سکانسها، ایتن از عرض یک میدان عبور میکند تا با کیترج در رستورانی ملاقات کند. دوربین بهتدریج روی او زوم میکند، درحالیکه بهصورت مورب از قاب عبور میکند و به سمت دیگر قاب میرسد، جایی که کیترج نشسته، پشت یک پنجرهی عظیم.
صحنه عالی طراحی شده: ایتن، سرگشته و مشکوک، در فضای رستوران روبهروی یک آکواریوم بزرگ روی دیوار مینشیند. دیپالما با استفاده از نماهای داچ، حس پارانویای شخصیت و درک تدریجیاش از اینکه در تله افتاده را بهتصویر میکشد. اما هنوز یک حقه در آستین دارد، یا بهتر بگوییم، در جیب شلوارش: آدامس انفجاریای که جک قبلاً بهش داده بود. او دو تکه قرمز و سبز آدامس را با هم مخلوط میکند و به سمت آکواریوم پرتاب میکند. شیشه با انفجار میشکند، هزاران لیتر آب به داخل رستوران هجوم میآورد و ایتن از روی صندلیهای شناور میپرد و جانش را نجات میدهد.
«وید ایستوود»، کوریوگرافر بدلکاری قسمتهای پنجم به بعد، هنوز هم این صحنه را یکی از نمونههای درخشان بازی فیزیکی تام کروز میداند.

با تمام فیلمها، تماشاگران آگاهتر و نکتهسنجتر شدهاند. دیگر به اندکی هیجان راضی نمیشوند؛ چشمشان به محرکهای بصری قویتری عادت کرده. برای همین، در فیلمهای اکشنِ اصیل مثل ماموریتهای غیرممکن و بورن و باند، ما مجبور شدهایم خود را به چالش بکشیم؛ صحنههایی خلق کنیم بزرگتر، پُرشورتر، و از نظر بصری وسوسهبرانگیزتر. ماموریت غیرممکن اول، در زمان خودش، بیشک از نظر اکشن فیلمی پرهیجان و پیچیده بود، اما حالا اگر به آن نگاه کنیم، بهنظر میرسد کل اکشن قسمت اول تنها ده صفحهی ابتدایی فیلمنامه قسمت ششم را تشکیل میدهد. امروز، تماشاگران از ما انتظار دارند که کوسهای از دل آکواریوم بپرد بیرون و قهرمان را تا خیابان تعقیب کند!
اما فیلمهای ماموریت غیرممکن همیشه وفادار ماندهاند به داستان؛ هیچگاه برای خودِ اکشن، اکشن نکردهاند. شخصیت «ایتن» اهل جنگ و گریز نیست، اما گاهی چارهای جز آن ندارد. تصمیمهای آنی، در لحظه، از سر ناچاری. او نمیخواهد شکست بخورد، و اغلب حتی نقشه مشخصی هم ندارد.
«وید ایستوود»، کوریوگرافر بدلکاری قسمتهای پنجم به بعد سری فیلمهای ماموریت غیرممکن
و بعد میرسیم به آن نفوذ فراموشنشدنی به لانگلی؛ صحنهای که به کمک تضاد میان فضای روشن، سرد و فوقفناورانه گاوصندوق با شبهای تیرهوتار پراگ، عمدی و هوشمندانه بود. طراح صحنه، «نورمن رینولدز»، در این بخش همکاری نزدیکی با فیلمبردار، استفن بورام، داشت. رینولدز فضایی طراحی کرد که خود منبع نوری نرم و فراگیر بود. به نقل از انجمن فیلمبرداران آمریکا (ASC): «این اتاق سفیدِ آیندهنگر، تلفیقی بیدرز است از پنلهای پلکسیگلاس نورانی، با دهها نورافکن و لایههای پخشکننده نور ۲۱۶ در پشت آنها. حاصلش، گسترهای از سفیدی بیسایه است.» برای حفظ خلوص نور سفید، بورام این پنلها را سه پله بیشتر از حد معمول نوردهی کرد تا هر رنگ احتمالی را بسوزاند و نابود کند.
در این صحنه، سکوت بهاندازه تصویر، در ایجاد تنش نقش دارد: ایتن، آویزان بر فراز میز کامپیوتر، در حال عبور از میان سنسورهای لیزری شبکه تهویه است؛ اتاق نسبت به فشار کف زمین و حتی میزان صدا حساس است. جای شگفتی نیست که ایده این سکانس را برایان دی پالما، سینماشناسی زبردست، مطرح کرده بود؛ بازآفرینی مدرنی از سکانس سرقت جواهرات در فیلم تاپکاپی (۱۹۵۵). تام کروز در نسخه ویژه سالگرد فیلم روی دیسک بلوری فاش میکند که دی پالما نخستینبار ایده صحنه نفوذ به سازمان سیا را در تماسی تلفنی با او مطرح کرده، زمانی که کروز در ژاپن مشغول تبلیغ فیلمی دیگر بود و هنوز فیلمبرداری ماموریت غیرممکن آغاز نشده بود. کروز میگوید: «او تمام صحنه سیا را در همان تماس برایم تعریف کرد. من در صندلی عقب ماشین نشسته بودم و فقط گفتم: خب، این فیلم واقعاً باحاله. ایده شگفتانگیزی بود.»
طراحی حرکات بدلکاری صحنه را «گرگ پاول» نهایی کرد. او گفت: «همهچیز با دست و وزنه انجام شد.» دو نفر از عوامل فیلم، با استفاده از طنابهای فوقمقاوم Tech-12، کروز را بالا و پایین میکشیدند.

با اینهمه، کروز نمیتوانست جلوی خود را بگیرد که در آن برداشت معروف، به زمین برخورد نکند؛ همانجایی که «کریگر» حواسش به موشی پرت میشود و ایتن لیز میخورد. تا اینکه بالاخره به راهحلی خلاقانه رسید: گذاشتن سکههای یک پوندی در کفشهایش، بهعنوان وزنه تعادل. کروز درباره آخرین برداشت میگوید: «به کابل آویزان شدم تا ببینم آیا در حالت تعادل هستم یا نه. تا ته پایین رفتم و به زمین نخوردم! آن پایین معلق مانده بودم، نفسنفس میزدم، و عرق از تنم میچکید. [برایان] فقط دوربین را میچرخاند… و من با خودم گفتم: من که کات نمیدهم. بعد، از پشت دوربین صدای قهقههاش را شنیدم. شروع کرد به زوزهکشیدن از خنده و گفت: خب، کات!»
و بعد میرسیم به پایان. پس از به دست آوردن فهرست NOC از درون قطار سریعالسیر فرانسوی TGV، «فلپس» فرار خود را آغاز میکند. با چنگزدن به سقف قطار و کمک گرفتن از دستگیرههای مغناطیسی، خودش را به لوکوموتیو انتهایی میرساند تا منتظر سوار شدن به هلیکوپتری شود که «کریگر» که از اول در جبهه فلپس بوده، هدایتش را بر عهده دارد.
ایتن نیز، بیهیچ برتری یا ابزار ویژهای، به تعقیبش میپردازد. باد سهمگین، تنش را چون پر کاهی در هوا میچرخاند، آنگاه که میکوشد کابل هلیکوپتر را به قطار ببندد؛ و بدینگونه، کریگر نیز ناچار میشود همراهشان وارد تونل شود؛ درحالیکه ایتن میکوشد جلوی فلپس را بگیرد تا کابل را رها نکند و بگریزد.
در این سکانس، دی پالما و کروز جادوی خود را با همکاری شعبدهبازان ILM به نمایش میگذارند. این صحنه هنوز هم چشمگیر است و بیننده را میخکوب میکند. با این حال، همانطور که «فیل نوبیل جونیور» در توییتر نوشت، آدم وسوسه میشود که بپرسد: «نکند این سکانس، نقطه عطفی در زندگی تام کروز بوده؟ چون داشت با یکی از استادان نابغه سینما کار میکرد، و تمام درسی که از آن برداشت این بود که: من باید کسی را پیدا کنم که اجازه بده این کارها را واقعاً خودم انجام بدم!»

به نقل از مجله ASC: «در سکانس نفسگیر هفتدقیقهای قطار، شرکت ILM در مجموع ۱۵۰ برداشت را اجرا کرد، که بیشترشان با گرافیکهای کامپیوتری خیرهکنندهای ساخته شدند که روی انواع ایستگاههای کاری Silicon Graphics پردازش شده بودند. از لحظهای که ایتن از پنجره به بالای قطار میخزد تا پایان سکانس، هر نما، بیاستثنا، اثری ویژه بود.» این را «جان نول»، ناظر جلوههای ویژه ILM و خالق جلوههای تصویری فیلمهایی چون Star Trek: Generations، میگوید که مسئولیت این صحنه را بر عهده داشت. ناظر اصلی جلوههای ویژه کل فیلم نیز «ریچارد یوریکیچ»، عضو انجمن فیلمبرداران آمریکا، بود.
در استودیوی پاینوود، کروز و جان وویت، روی ماکتی در ابعاد واقعی از لوکوموتیو و در برابر پرده آبی ایفای نقش کردند؛ در حالیکه در بیرون از صحنه، یک فن عظیم چتربازی، بادی با سرعت واقعی ۱۶۰ مایل بر ساعت تولید میکرد که از طریق کانالهایی به داخل صحنه هدایت میشد. با کمک همین باد شدید و کششهای پشتصحنه بر مهار پروازش، کروز خودش حرکات خطرناک، چرخشها و پرشهایی را که نفس را در سینه حبس میکند، جلوی دوربین انجام داد.
در یکی از شاتهای نفسگیر، کروز با سیم از بالا آویزان است؛ در نمایی که «هانت» کنترلش را از دست میدهد و در سراسر بدنه ۶۵ فوتی لوکوموتیو به پایین سقوط میکند و با پا به «فلپس» برخورد میکند.
پسزمینه چشماندازهای طبیعی در حال حرکت پشت قطار، در اسکاتلند فیلمبرداری شد، همانطور که نماهای POV جلو و عقب قطار هنگام حرکت روی ریل نیز در همانجا گرفته شد. در نماهای بازتر، ILM قطار دیجیتال خود را بر ریلهای واقعی به حرکت درآورد؛ نماهای بازیگران در پیشزمینه نیز روی همان ماکت لوکوموتیو گرفته شد که اغلب با نیممایلی قطار شبیهسازیشده، بهشکلی نامحسوس ترکیب دیجیتالی میشد.

و بله، هلیکوپتر CGI بود؛ چون هلیکوپتر واقعی نمیتوانست با نماها همگام شود. اما نه در تمام مدت. در آن لحظه بهیادماندنی که هانت آدامس انفجاری را به بدنه هلیکوپتر میچسباند و انفجار، او را به عقب، بهسوی دوربین، پرتاب میکند، و لاشه شعلهور، که هنوز با کابل به قطار بسته است، بهسمتش سقوط میکند، جان نول برای آن نما، هلیکوپتر دیجیتالی را با یک ماکت فیزیکی جایگزین کرد.
برای هماهنگی با سرعت قطار دیجیتالیشان، تیم نول با سرعت ۱۲۰ فریم بر ثانیه فیلمبرداری کرد، در حالیکه یک موتور برقی غولآسا، ماکت هلیکوپتر را با سرعت ۵۰ مایل بر ساعت درون مدل مینیاتوریای از تونل مانش، به طول ۱۲۰ فوت، به حرکت درآورد.
شعبدهای استادانه که ایتن هانت را نیز سربلند میکرد.
source