«رنج انسان را نابود نمیکند، بلکه ذات او را نشان میدهد.» (دفتر یادداشتها – داستایفسکی)
سینمای اجتماعی؛ عبارتی که هر وقت صحبت از «سعید روستایی» و آثارش به میان میآید، در ذهنها نقش میبندد. سینمایی که به نوعی دنبالهرو آثار «فرهادی» است و از آن وام گرفته است. سینمای اجتماعی «روستایی» به ادعای خود فیلمساز از بطن جامعه نشات میگیرد و حال و هوای آن به شرایط و حال روحی مردم وابسته است. زن و بچه نیز مثل سه اثر قبلی او (ابد و یک روز، متری شیش و نیم و برادران لیلا) از همین فرمول پیروی میکند. این امر که آیا بهطور کلی میتوان واقعیت جامعه را با زبان سینما به تصویر کشید یا نه، موضوع بحث ما نیست بلکه در این نقد تصمیم داریم ادعای «روستایی» را در به تصویر کشیدن واقعیت جامعه در دنیای سینمایی زن و بچه بهطور اختصاصی بررسی کنیم.

در سینمای «روستایی»، غالبا داستان حول کاراکتر اصلی فیلم شکل میگیرد. کاراکتر «سمیه» در ابد و یک روز و «لیلا» در برادران لیلا بیانگر این مسئله است. شاید این امر در متری شیش و نیم کمی کمرنگتر بود اما فیلمساز در آخرین اثر خود باز هم از همین متد استفاده میکند. کاراکتر «مهناز» (با بازی پریناز ایزدیار) اگرچه در نیمه اول داستان، نقش کمرنگتری از پسر خود «علیار» دارد اما در نیمه دوم، زن و یچه را از یک اثر داستانی به یک فیلم شخصیتمحور تبدیل میکند. بنابراین پرداختن به کاراکتر «مهناز» میتواند ما را در بررسی بهتر اثر یاری کند. اما قبل از اینکه شخصیتپردازی این کاراکتر را به بوته نقد بگذاریم، لازم میدانم در خصوص کاراکتر «علیار» با بازی خوب «سینان محبی» صحبت کنیم. «علیار» از معدود کاراکترهای فیلم زن و بچه است که شخصیت او بهخوبی پرداخت شده است. پسر شیطانی که بر خلاف ادعای «مهناز»، اصلا رفتار و کنش طبیعی ندارد. به اجبار مادر درس میخواند، از راه قمار پول درمیآورد، در سن نوجوانی عاشق زنی بزرگسال میشود، سیگار میکشد، قرص میخورد، با همکلاسیهایش دعوا میکند و آنها را میزند، نظم کلاس و مدرسه را به هم میریزد و … . کاراکتر «علیار» بهشدت باورپذیر است اما این باورپذیری بیشتر از آنکه به فیلمنامه و کارگردانی مربوط شود، به بازی خوب «محبی» ارتباط پیدا میکند. مخاطب کاملا این کاراکتر را میپذیرد اما اینکه او را دوست داشته باشد یا خیر بحث دیگری است. بر خلاف ادعای فیلمساز که از زبان «مهناز» بیان میشود، رفتار «علیار» به هیچ عنوان طبیعی نیست. شاید ابراز علاقه به همکار مادرش در ابتدا خنده بر لبان مخاطب بیاورد اما با روندی که کارگردان پیش میگیرد و این رابطه را در تصورات «علیار» جدی میکند (ویس فرستادن، دیدن عکسها و خریدن کادو)، هرگز اجازه همذاتپنداری بیننده با او را نمیدهد. کارگردان سعی دارد با عدم نمایش صحنههای سیگار کشیدن، خوردن قرص و درگیریهای شدید با همکلاسیها، سمپات «علیار» با مخاطب را حفظ کند اما نوع روایت داستان، این اجازه را به او نمیدهد. به همین خاطر پیشتر بیان کردم، طبیعی جلوه دادن رفتار «علیار» که از زبان «مهناز» بیان میشود، در واقع ادعای خود فیلمساز است. حضور «علیار» در بیمارستان و اشکهای مادر نیز نهایتا احساسات مخاطب را درگیر میکند اما حسی که میتواند بیننده را در رنج مادر با او همتجربه کند، هرگز شکل نمیگیرد. دلیل این امر را در ادامه نقد بررسی میکنیم.

از این سکانس به بعد نقش «مهناز» در فیلم بهشدت پررنگ میشود و داستان حول شخصیت او روایت میشود اما کاراکتر اصلی فیلم بهقدری ضعیف است که نهتنها اجازه همراه شدن مخاطب با خود را نمیدهد بلکه بالعکس در لحظاتی بهشدت آنتیپاتیک نیز میشود. حس مادرانگی «مهناز» که از ابتدای فیلم رنگ و بوی قابل لمسی ندارد و تنها در درس دادن به پسرش خلاصه میشود، حالا دیگر جای خود را به انتقام میدهد. انتقامی که باید از خودش گرفته شود اما او سعی دارد نقش دیگران را در این خطا نسبت به نقش خود پررنگتر جلوه دهد. برای بررسی این موضوع، تقابل «مهناز» با سایر کاراکترها را یک به یک بررسی میکنیم تا متوجه شویم کارگردان چگونه سایر شخصیتهای فیلم و مخاطب را ضد شخصیت اصلی اثرش میکند. کاراکتر «حمید» (با بازی پیمان معادی) که دو سال است با «مهناز» در ارتباط است و قصد ازدواج با او را دارد، در سمت کاراکترهای منفی داستان قرار میگیرد. کارگردان برای این امر چندین دلیل به مخاطب میدهد؛ «حمید» از راههای غیر معمول کسب درآمد میکند که همین امر باعث میشود فاصلهای بین او و مخاطب ایجاد شود. همکار «مهناز» نسبت به رفتار «حمید» هشدار میدهد که مخالفت او مخاطب را نسبت به حقیقت ماجرا دچار شک میکند اما ضربه نهایی به کاراکتر «حمید» در مراسم خواستگاری اتفاق میافتد، جایی که دیگر شخصیت او بهقدری کثیف میشود که ظاهرا راه برگشتی برایش وجود ندارد اما فیلمنامه و سپس کارگردانی کاری با شخصیت اصلی فیلم میکند که در دوئل این دو کاراکتر، مخاطب نمیتواند موضعگیری کند (اگر نگوییم «حمید» پیروز این موضعگیری میشود).
«مهناز» در ازدواج با «حمید» مردد است و این تردید در تمام طول فیلم تا روز خواستگاری ادامه دارد. شاید اگر هر شخص دیگری هم جای «حمید» بود و این حرفها را از زبان «مهناز» میشنید دلسرد میشد، چه برسد به شخصیتی که تا چهلسالگی ازدواج نکرده و داستان فیلم به ما میفهماند که گذشته قابل دفاعی نیز ندارد. این اولین ضربهای است که به شخصیت اصلی داستان میخورد و موضع مخاطب را نسبت به او پایین میآورد، آن هم در مقابل کاراکتری که بد بودن آن دیگر برای مخاطب اثبات شده است. ادامه دوئل این دو کاراکتر باز هم کفه ترازو را به سمت «حمید» سنگینتر میکند. اگر هشدار «مهناز» به خواهرش (مهری با بازی سها نیاستی) در اوایل شکلگیری رابطه میان او و «حمید» قابل قبول باشد، اصرار به جدایی پس از حامله شدن او دیگر توجیهی ندارد. این عدم توجیه نیز باز هم از دل فیلمنامه ضعیف و کارگردانی آن بیرون میآید. فیلمساز کوچکترین اختلاف و مشکلی در رابطه میان «حمید» و «مهری» نمیسازد، در واقع دلیلی به مخاطب نمیدهد تا با شخصیت اصلی داستانش در راضی کردن «مهری» به طلاق همراه شود. به همین خاطر بیننده نیز جای آنکه با «مهناز» هم موضع شود، حرف خواهر او را باور میکند که انتقام از حمید را عامل اصرار این جدایی میداند.

تقابل «مهناز» با سایر کاراکترهای فیلم زن و بچه باز هم به شکست او در موضعگیری مخاطب مبدل میشود. شخصیتپردازی پدربزرگ (با بازی حسن پورشیرازی) بهگونهای است که او را نیز در سمت کاراکترهای منفی داستان قرار میدهد و تقابل با عروسش باید مخاطب را با کاراکتر اصلی فیلم همراه کند اما «مهناز» در این مواجهه نیز مخاطب را از دست میدهد. اصرار او به قاتل کردن پدربزرگ و روایتی که کارگردان از داستان به ما میدهد هرگز مخاطب را با او همراه نمیکند. «مهناز» هم اخلاق پدرشوهرش را میشناسد و هم از رفتار پسرش آگاه است و این اصرار او به نگهداری بچهها است که پدربزرگ را راضی به انجام این کار میکند. پنهانکاری موضوع خواستگاری از فرزندانش و اصرار او به ماندن آنها در خانه پدربزرگ، کفه ترازو را در دوئل موضعگیری مخاطب به ضرر او سنگین میکند. پدربزرگی که با کمربند نوهاش را میزند و نوه دیگرش را تهدید به سکوت میکند از لحاظ اخلاقی مجرم است و هرگز قابل دفاع نیست اما شخصیتی که کارگردان در نیمه اول فیلم از «علیار» ارائه میدهد، تنبیه کردن او را نمیتوان عاملی برای قاتل بودن پدربزرگ تلقی کرد. کارگردان از طریق کاراکتر اصلی داستانش سعی در اثبات خلاف این موضوع را دارد اما در انجام آن موفق نمیشود. در تقابل میان «مهناز» و پدربزرگ المان قابل مشاهده فقط انتقام است. در واقع این حس مادرانگی «مهناز» نیست که سعی در انتقام از پدربزرگ دارد بلکه تقسیم بار گناهش بر روی دوش دیگران، او را به انجام این کار مصمم میکند. در اکثر درگیریهای «مهناز» با سایر کاراکترها، دخترش (ندا با بازی آرشیدا درستکار با یک نقشآقرینی فوقالعاده ضعیف و تصنعی) در کنارش است اما او کوچکترین توجهی به دخترش ندارد و گاها با یک نگاه مثلا دلسوزانه در چشمان او مینگرد که احساسات مخاطب را برانگیخته کند اما ابدا موفق نمیشود، بنابراین انتقام او از حس مادرانگیاش نشات نمیگیرد. این انتقام بهقدری چشمان او را کور کرده که وقتی از محکوم کردن پدربزرگ ناامید میشود، سیلی محکمی به صورت دختر او میزند تا قافیه را نباخته باشد.
«مهناز» که در مقابل «علیار» از شوهرش بدگویی میکند اما در مقابل پدربزرگ، زندگی مشترک و تصمیم دو نفره برای شرکت در بورس را عاملی برای تبرئه کردن خود از مرگ همسرش میداند، یک انسان منفعتطلب است که نهتنها همسرش بلکه پسرش نیز برای او اهمیت چندانی ندارند. کارگردان ناچار است که از اشک و گریه او برای خنثی کردن المانهای منفی شخصیت قهرمان داستانش استفاده کند و با دلسوزی و ترحم، مخاطب را با او همراه کند. حال یک سوال پیش میآید، چرا زمانی که همهچیز بر علیه مادری است که در تربیت فرزند خود کوتاهی کرده، کارگردان سعی دارد خلاف این امر را ثابت کند؟ جواب را میتوان در دیالوگهایی که در دادسرا و دفتر وکیل بیان میشود، پیدا کرد. «سیستم قضایی کشور این رفتار پدربزرگ را مصداق ارتکاب به قتل نمیداند. پدربزرگ چون ولی دم است در صورت مجرم شناخته شدن باز هم قصاص نمیشود». بنابراین کارگردان قصد دارد با موضعگیری شخصیت اصلی داستانش علیه پدربزرگ و بیان این دیالوگها به سیستم قضایی کشور نقدی وارد کند اما هدف از این نقد بیشتر از آنکه اعتراض به مشکلات مردم باشد، عاملی برای تحریک جشنوارههای خارجی است. ادعای کارگردان بر ساخت سینمای اجتماعی و این همان کردن جهان داستانش با واقعیت جامعه، عملا شعار است و ورود او به مشکلات مردم بسیار سطحی است که این امر بدتر رنج مردم را مبتذل میکند و بسیاری از مشکلات آنها نیز فراموش میشود. نکته حائز اهمیت این است که کارگردان در همین نقد به سیستم قضایی نیز بر خلاف ادعای خود عمل میکند. فیلمنامه ضعیف و چگونگی روایت داستان هرگز مخاطب را به قاتل بودن پدربزرگ راضی نمیکند. فیلمساز اگر ادعای ساخت سینمای اجتماعی را دارد میتوانست با نگاهی عمیقتر به جامعه، داستانی را روایت کند که در آن پدر یا پدربزرگ بدون هیچ شکی قاتل فرزند خود محسوب شوند (جنایتی که متاسفانه در چند سال اخیر شاهد رشد چشمگیر آن بودیم) بنابراین این فیلمنامه ضعیف، از ترس کارگردان در ورود به مسائل جدیتر اجتماع نشات میگیرد یا ضعف او در روایت داستان و گوشهچشم داشتن به جوایز فستیوالهای خارجی را نشان میدهد. «روستایی» کارگردان کوچکی نیست، حیف است تشویق و دستمریزادی را که مردم به دلیل جهان سینماییاش و بررسی مشکلات آنها به او میدهند، به جوایز فستیوالهای خارجی بفروشد.

اما تقابل اصلی فیلم که باعث فروپاشی کامل شخصیت اصلی داستان میشود، مواجهه میان او و ناظم مدرسه (سامخانیان با بازی مازیار سیدی) است. «سامخانیان» بر خلاف سایر کاراکترهای مقابل «مهناز» در طرف منفی داستان قرار نمیگیرد. کارگردان در شخصیتپردازی او سعی میکند تا المانهایی را به تصویر بکشد که مخاطب را ضد او کند اما هرگز موفق نمیشود. «سامخانیان» با انداختن گوشی موبایل یکی از دانشآموزان در سطل آب به بیننده معرفی میشود. در مواجهه بعدی سر کلاس «علیار» میآید تا او را برای تنبیه به دفترش ببرد و در نهایت اخراج «علیار» که با مخالفت سایر کارکنان مدرسه روبهرو میشود تا نفرت مخاطب نسبت به ناظم مدرسه بیشتر برانگیخته شود. همانند عدم پذیرش قاتل بودن پدربزرگ، در اینجا هم مخاطب میتواند با «سامخانیان» همموضع شود، آن هم به دلیل کاراکتری که کارگردان از «علیار» ساخته است. حضور «مهناز» در مدرسه و رفتار و دیالوگهایش نیز این موضعگیری را قویتر میکند. او برای رفتار پسرش فقط یک توجیه دارد: «اکثر بچهها در این سن مثل علیار رفتار میکنند». کارگردان تا آخر داستان نیز موفق نمیشود به «مهناز» بفهماند که رفتار ناشایست پسرش از تربیت بد او نشات گرفته و به هیچ عنوان طبیعی نیست. او حتی پس از اخراج «علیار» بیشتر از آنکه نگران پسرش باشد، دلواپس مراسم خواستگاری خودش است زیرا لغو اردو برایش مسئله شده است. شخصیت اول فیلم زن و بچه بهقدری منفعتطلب و مسئولیتناپذیر است که اجازه دیده شدن سیاهی سایر کاراکترها را نمیدهد. حال کارگردان تصمیم دارد از این قهرمان داستانش زنی مستقل بسازد که به وسیله او مشکلات مادران بیوه در جامعه را نقد کند! آیا این مسئله امکانپذیر است؟ زنی که جای پذیرش رنجهایش و تبدیل آنها به کنش، راه فرار از مسئولیت و مقصر جلوه دادن تمام افراد مرتبط با زندگیاش را پیش گرفته، خود نیاز به نقد شدن دارد و هرگز نمیتواند به عامل نقد که نیاز شخصیت اصلی این فیلم است مبدل شود.
کارگردان قصد دارد با نابسامان نشان دادن اوضاع مدرسه نقدی هم به سیستم آموزشی کشور داشته باشد که اگر این مسئله فقط در ایده باقی نمیماند و در اجرا هم عملی میشد، بسیار خوب بود اما او باز هم ضد ایده خود عمل میکند. به همین خاطر است که میگویم فیلمساز بیشتر از آنکه مسئله رنج مردم را داشته باشد، حواسش پرت فستیوالهای خارجی و جوایز آنها است. «روستایی» در ابد و یک روز به دل مشکلات مردم نفوذ میکند و رنج انسانی میسازد اما در این فیلم گویی از پشت پنجره نظارهگر مردم جامعه است و نگاه بهشدت سطحی دارد و عینکی هم بر چشمان خود زده تا از گزند تشعشعات مشکلات آنها در امان باشد. «سامخانیان» به عنوان ناظم مدرسه تنها شخصی است که گناهش را گردن میگیرد و انسانیت بیدار شدهاش در راهروی دادگاه، مانع از جدایی مادر و فرزند میشود. کاتهایی که کارگردان از چشم او به چشم «ندا» میزند فوقالعاده است و این سکانس را میتوان بهترین سکانس فیلم زن و بچه نامید. «سامخانیان» که با تمسخر در فضای مجازی و اقدام به قتل از جانب «مهناز» بیشترین ضربه را از او و پسرش خورده است، بخشش را جایگزین انتقام میکند. به همین خاطر او را میتوان جزو معدود کاراکترهای مثبت داستان در نظر گرفت. هیولایی که کارگردان قصد داشت در ابتدای داستان از «سامخانیان» بسازد رنگ میبازد و او به عنوان ناظم مدرسه تبدیل به شخصیتی مثبت میشود. در تقابل شخصیت اصلی و مدرسه باز هم «مهناز» شکست میخورد و نقد کارگردان بر سیستم آموزشی به ضد خودش تبدیل میشود.

مشکل شخصیتپردازی «مهناز» فقط منوط به تقابلش با سایر کاراکترها نیست بلکه کارگردان المانهایی را وارد شخصیت او میکند که باعث میشود این کاراکتر قابلیت کنشمندی شخصیت اول فیلم زن و بچه را نداشته باشد. برای درک بهتر این موضوع «مهناز» را با کاراکتر «سمیه» در فیلم دیگر «روستایی» یعنی ابد و یک روز مقایسه میکنیم. قصدمان از این مقایسه، ایراد به تفاوت شخصیتی دو کاراکتر نیست زیرا «سمیه» و «مهناز» شرایط یکسانی ندارند بلکه میخواهیم شخصیتپردازی و کنشمندی شخصیت اصلی فیلم در سینما یا بهتر است بگوییم سینمای اجتماعی را بررسی کنیم. کاراکتر «سمیه» در ابد و یک روز هم اگرچه ایراداتی داشت اما المانهای تبدیل شدن به شخصیت اصلی را دارا بود. دغدغه «سمیه» کنشمند بود. بیماری مادر، ازدواج برادر بزرگتر، اعتیاد برادر دوم، سرپرستی و مراقبت از برادر کوچکتر و تلاش او برای رفع این مشکلات از او کاراکتر کنشمندی ساخته بود که تا حدودی میتوانست فقر جامعه را به نقد بکشد. اما کاراکتر «مهناز» کوچکترین کنشی ندارد که بتوان او را شخصیتی در راستای نقد زندگی زنان مجرد و مشکلات آنها در جامعه محسوب کرد. «مهناز» شدیدا خودخواه است، اشتباهات خود را گردن دیگران میاندازد، حس مادرانگی ندارد و تنها المان شخصیتی مشترکش با «سمیه» چشمان اشکبارش است. کارگردان بهقدری از قهرمان داستانش ناامید است که این اشکها را وسیلهای برای برانگیختن احساسات مخاطب، همدردی و در نهایت سمپاتیک شدن او با مخاطب قرار داده است. اشکهایی که حتی در صحنه تصادف با خون نیز مخلوط میشود اما ایرادات شخصیتی این کاراکتر که پیشتر به ان اشاره کردیم بهقدری زیاد است که نه احساسی برانگیخته میشود، نه مخاطب را همراه خود میکند و حتی آنتیپاتیک نیز میشود.
جدا از بحث کارگردانی و شخصیتپردازی، فیلمنامه هم کمکی به قهرمان داستانش نمیکند. فرفرهای که «علیار» باید به دوستش قرض بدهد تا در نهایت در مسیر بهشت زهرا به دست «مهناز» برسد و احساسات او را برانگیخته کند، خوردن قسم جان مادر که بارها در خاطراتی که از «علیار» گفته میشود، تکرار شده و اشک «مهناز» را درمیآورد، «ندا» که در شب عروسی «مهری» در آغوش مادری قرار دارد که در حال گریستن است، لباسهایی که شسته شده و دیگر بوی «علیار» را نمیدهد، همگی تلاش فیلمنامه برای همدردی و همراهی مخاطب با قهرمان داستان است اما بهقدری این کاراکتر پسزننده است که فیلم با موارد عنوان شده حتی سانتیمانتال نیز نمیشود. «مهناز» حتی به همکارش نیز رحم نمیکند و ابراز علاقه پسرش به او را فرصت مناسبی برای باج دادن به «علیار» در جهت ازدواج خودش میبیند. دیالوگهای او در جواب ابراز علاقه «علیار» به همکارش را به یاد بیاورید. در واقع نه احساسات پسرش که با این عشق توهمی خیالپردازی میکند برایش مهم است و نه زندگی و مشکلاتی که برای همکارش به وجود آمده. به همین خاطر عنوان کردم که «مهناز» بویی از مادرانگی نبرده و انسانیتش نیز در لحظاتی بهشدت زیر سوال میرود. مخاطب چگونه باید با این کاراکتر همذاتپنداری کند، داستان را پیش ببرد و نقد جامعه را قبول کند؟

منطق رئالیستی داستان که پیششرط اساسی سینمای اجتماعی است در لحظاتی بهشدت زیر سوال میرود. در واقع کارگردان قطعات پازلی را که هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند، در کنار هم میچیند تا داستان را پیش ببرد. مانند لیوان شربتی که «مهری» به آن لب میزند و مشخص نمیشود که چرا باید آن را مجددا در سینی پذیرایی از مهمان قرار دهد (آن هم در سینی پذیرایی مراسم خواستگاری!) تا با جای رژ لب روی لیوان بهانهای دست «حمید» دهد که عشق یا هوس خود را به او ابراز کند. این مشکل در مراسم عروسی نیز بهشدت نمایان است. مادر مهناز (با بازی فرشته صدر عرفایی) با وجود فوت نوهاش اصرار دارد تا مراسم عروسی برگزار گردد تا فامیل متوجه وصلت دخترش شود. آن وقت این مراسم در منزل و با حضور مهمانانی با تعداد کمتر از انگشتان دست برگزار میگردد. کارگردان از ساختن عروسیای که باید اصرار مادر را توجیه کند سر باز میزند، آن وقت دوربینش را به داخل قطعه کودکان بهشت زهرا برده و مراسم خاکسپاری را با شکوه برگزار میکند. در پایان فیلم دیگر منطق روایی اثر به اوج خود میرسد. «اعظم» (با بازی سحر گلدوست) پدر بیمارش را به بیمارستانی میآورد که «مهناز» در آن کار میکند. «اعظم» از اختلاف این دو نفر آگاه است و بیمارستان «مهناز» باید آخرین انتخاب او باشد، نه اولین! کارگردان هرگونه منطقی را کنار میگذارد تا «مهناز» را با پدربزرگ تنها کند و فرصت کشتنش را به او بدهد. وقتی صحبت از سینمای اجتماعی که برگرفته از حقیقت جامعه است زده میشود، نیاز است که تمامی مسائل منطق رئالیستی داشته باشد، نه قسمتهایی که فقط سلیقه کارگردان است.
در ابتدای نقد از بازی خوب «سینان محبی» در نقش «علیار» صحبت کردیم اما دور از انصاف است که از نقشآفرینی فوقالعاده «فرشته صدر عرفایی» سخنی به میان نیاید. «صدر عرفایی» که دو سیمرغ نقش مکمل زن برای فیلمهای کافه ترانزیت و شبی که ماه کامل شد در کارنامه بازیگری خود دارد، در این فیلم نیز بهشدت خوش میدرخشد. او قادر است کاراکتر یک مادر ایرانی را از حالت تیپ خارج کرده و به شخصیت مستقلی تبدیل کند که مخاطب کاملا آن را باور میکند و میپذیرد. البته این نقشآفرینی نیز همانند بازی «محبی» بیشتر از آنکه مدیون فیلمنامه و کارگردانی باشد، از هنر خود بازیگر نشات میگیرد.

زن و بچه ضعیفترین اثر «روستایی» است. فیلم به غیر از دو نقشآفرینی خوب، المان قابل دفاع دیگری ندارد. کاراکتر «مهناز» به هیچ عنوان خصوصیات شخصیتی نقش اول چنین فیلمی را ندارد. او حس مادرانگی دروغین خود را بهانه کرده تا همه را در مرگ پسرش مقصر جلوه دهد. شخصیت خودخواه و منفعتطلبی که حاضر است خواهر و فرزندانش را نیز فدا کند تا به اهداف انتقامجویانه خود برسد. شخصیت بیکنشی که کنشش نیز از سر ترس و ناامیدی است و با گریه و اشک ریختن مظلومنمایی میکند. کارگردان شخصیت اصلی فیلمش را در مرکز ماجرا قرار داده و تمامی کاراکترها را حول او میچرخاند و بر ضد او میشوراند اما کاراکتر «مهناز» بهقدری سیاه میشود که در مواجهه با سایر شخصیتها، سمپات مخاطب را از دست میدهد. فیلم در لحظاتی منطق رئالیستی خود را فراموش میکند و به پازل نامرتبی تبدیل میشود که به هر قیمتی داستان را پیش ببرد. نقد جامعه و مشکلات مردم که در آثار گذشته «روستایی» کم و بیش مشهود بود در این اثر به ضد خود تبدیل میشود. نقد او به قوانین قضایی و سیستم آموزشی کشور قدرت تحلیل خود را از دست میدهد و قهرمان داستانش را در مواجهه با آنها مقصر میکند. این امر یا از ضعف کارگردان نشات میگیرد و یا تبدیل به شمشیر دو لبهای میشود که هم قادر است مجوز پخش بگیرد و هم میتواند فستیوالهای خارجی را سر ذوق آورد. «روستایی» که زمانی قادر بود محوریت داستان و شخصیت را بهطور همزمان در اثرش حفظ کند، در زن و بچه نه شخصیت کنشمندی میسازد که بتواند مخاطب را همراه کند و نه حتی دیگر المانهای سینمای قصهگوی خود را رعایت میکند. زن و بچه فیلم بدی است اما به هیچ عنوان از دو بازی درخشان «سینان محبی» و «فرشته صدر عرفایی» نمیتوان گذشت.
امتیاز نویسنده به فیلم: ۳ از ۱۰
source