۳۰ سال از اکران اثر شاهکار مایکل مان می‌گذرد. وقتی صحبت از نقد فیلم Heat به میان می‌آید، اغلب تحلیل‌ها در سطح یک اکشن پلیسی باقی می‌مانند، اما حقیقت اینجاست که این اثر، تلفیقی دقیق و وسواس‌گونه از سبک و محتوا است که مرزهای ژانر جنایی را درنوردیده و به یک درام سمفونیک بدل شده است. مایکل مان در سال ۱۹۷۹، پیش‌نویسی ۱۸۰ صفحه‌ای برای فیلمی نوشت که اشتیاق عجیبی برای ساختن آن داشت. دو سال بعد، پس از کارگردانی فیلم نئو-نوآر «سارق» (Thief)، او فیلمنامه را بازنویسی کرد و علناً درباره آن سخن گفت، به این امید که کارگردانی پیدا شود تا سکان هدایت پروژه را در دست بگیرد.

متاسفانه برای مان، هیچ خریداری در افق دیده نمی‌شد و حتی دوست نزدیکش، والتر هیل، پیشنهاد کارگردانی آن را در اواخر دهه ۱۹۸۰ رد کرد. اما به نظر می‌رسید بخت با مان یار است؛ چرا که به لطف موفقیت سریال درام جنایی شبکه NBC یعنی «Miami Vice» (که او تهیه‌کننده اجرایی‌اش بود) و سریال «Crime Story» اثر چاک آدامسون، شبکه تشنه محتوای بیشتری بود و فرصتی را در اختیار کارگردان قرار داد که او با کمال میل پذیرفت: فرصت تولید یک نمایش جنایی دیگر.

آن پیش‌نویس که تا آن زمان هیچ‌کس به آن علاقه‌ای نشان نداده بود، کوتاه شد و به فیلمنامه‌ای برای یک پایلوت نود دقیقه‌ای تبدیل گشت که برخلاف روال معمولِ مان، تنها در نوزده روز فیلمبرداری شد. اما شبکه NBC از یکی از بازیگران اصلی ناراضی بود و اصرار داشت که کارگردان نقش را تغییر دهد. پس از امتناع مان، نمایش لغو شد و پایلوت در اوت ۱۹۸۹ به عنوان یک فیلم تلویزیونی با عنوان «L.A. Takedown» پخش گردید. اما تمامیت داستانی که مان می‌خواست روایت کند، ناگفته باقی ماند و عمق، لایه‌ها و مضامین آن منتقل‌نشده رها شد. به همین دلیل او نتوانست آن را رها کند؛ بنابراین در سال ۱۹۹۴ تصمیم گرفت به عنوان تهیه‌کننده مشترک و کارگردان، یک فیلم بلند سینمایی بر اساس فیلمنامه پانزده‌ساله خود بسازد. فیلمی تحت عنوان «مخصمه» (Heat) که در سال ۱۹۹۵ اکران شد و اولین حضور مشترک غول‌های بازیگری، رابرت دنیرو و آل پاچینو را بر روی پرده نقره‌ای رقم زد (تا آن زمان، هر دو در «پدرخوانده: قسمت دوم» ایفای نقش کرده بودند اما هرگز در یک صحنه مشترک حضور نداشتند). این تنها یکی از دلایل متعددی بود که فیلم مان را به یک موفقیت انتقادی و تجاری بدل کرد.

ریشه‌ها در واقعیت: میراث چاک آدامسون

نقد فیلم مخمصه

دلیل دیگر موفقیت، درخشش محض فیلمنامه است که بر اساس داستان واقعی افسر سابق پلیس شیکاگو، چاک آدامسون، نوشته شده بود؛ کسی که در دهه ۱۹۶۰ نیل مک‌کالی، سارق سابقه‌دار را تعقیب می‌کرد. آدامسون نه تنها بعدها سریال مذکور «Crime Story» را خلق کرد و نویسنده بسیاری از اپیزودهای «Miami Vice» شد، بلکه به عنوان مشاور در پروژه شخصی مان نیز خدمت کرد. بسیاری از نقاط عطف داستانی در نقد فیلم Heat مستقیماً از تجربیات آدامسون در تعقیب مک‌کالی و گروهش اقتباس شده‌اند.

شاخص‌ترین این موارد، ملاقات یک‌باره و بعیدِ این زوج در یک کافی‌شاپ بود که در فیلم به تصویر کشیده شد و بدین ترتیب به یکی از افسانه‌ترین صحنه‌های تاریخ سینما و یک کلاس درس در نویسندگی و بازیگری بدل گشت. برخورد مورد بحث، اولین قرار ملاقات واقعی آدامسون و مک‌کالی، و همچنین اولین صحنه مشترک و طال‌انتظارِ پاچینو و دنیرو بود. می‌توان با اطمینان گفت که انتظارات بسیار بالا بود، اما تحت کارگردانی مان، این دو اسطوره بازیگری توانستند به شکلی کاملاً بی‌تکلف فراتر از آن انتظارات ظاهر شوند.

وینسنت هانا: شکارچی در دام شکار

شخصیت پاچینو، وینسنت هانا (بر اساس آدامسون و چندین پلیس بی‌نام دیگر)، افسر قانونی است با دو ازدواج ناموفق در کارنامه و ازدواج سومی که تنها چند اینچ با فروپاشی فاصله دارد؛ نتیجه مستقیم اینکه او بیشتر به شغلش متعهد است تا همسرش جاستین (با بازی دایان ونورا). پس از پاکسازی خرابکاریِ به جا مانده از یک سرقتِ حرفه‌ای اجرا شده، هانا شروع به زیر نظر گرفتن گروهی از مظنونین می‌کند که در این میان، نیل مک‌کالی، زندانی سابق آلکاتراز، به اولویت اصلی و وسواس ذهنی او تبدیل می‌شود.

بررسی فیلم Heat

اما زمانی که هانا درمی‌یابد این مک‌کالی است که او را زیر نظر دارد و نه برعکس، رابطه آن‌ها به سرعت به مصداق بارز «شناختِ هم‌تراز» (Game recognizes game) بدل می‌شود. هانا بالاخره حریف هم‌شأن خود را یافته و با پذیرش این واقعیت که با یک حرفه‌ای تمام‌عیار طرف است، مجبور می‌شود سطح بازی خود را ارتقا دهد. در مورد او، این ارتقا شامل دعوتِ غیررسمی از مظنون اصلی که تحت نظارت و تعقیبش بوده برای نوشیدن یک فنجان قهوه است، با این امید که او بپذیرد. خوشبختانه برای هانا، کنجکاوی و احترام دوطرفه است و مک‌کالی قبول می‌کند. بدین ترتیب، مک‌کالیِ درون‌گرا، متمرکز و تنها، روبروی هانایِ معمولاً گزافه‌گو، احساساتی اما به همان اندازه تنها می‌نشیند و این دو مرد که هرگز پیش از این شخصاً یکدیگر را ندیده بودند، مانند دو فرد عادی قهوه‌شان را می‌نوشند.

البته هیچ چیز عادی و معمولی در مورد آن‌ها و ملاقاتشان وجود ندارد. آنچه آن‌ها را از هم‌قطارانشان متمایز می‌کند، این حقیقت است که هانا و مک‌کالی دو روی یک سکه‌اند. هر دو گرگ‌های تنهایی هستند (هرچند ازدواج هانا ممکن است برای لحظه‌ای ما را فریب داده باشد) که سعی دارند با افراط در مبارزه با جنایت یا ارتکابِ آن، از احساس تنهایی بگریزند. مسئله این نیست که هانا به دلیل ازدواج با شغلش در زندگی زناشویی‌اش از نظر عاطفی دورافتاده است، بلکه قضیه معکوس است؛ از آنجا که او نمی‌تواند آن نوع درک عمیقی را که دیوانه‌وار طلب می‌کند از خانواده انتخابی‌اش دریافت کند، به تعقیب جنایتکاران و هجوم آدرنالین ناشی از آن پناه می‌برد. و او نسبت به این موضوع کاملاً آگاه است. او ممکن است در ظاهر تظاهر کند (داشتن همسر، بزرگ کردن دخترخوانده و تماشای تلویزیون کابلی)، اما هانا می‌داند کیست، چه می‌خواهد و چرا آنچه را انجام می‌دهد، انجام می‌دهد. ضربه نهایی اینجاست که او هیچ راه دیگری را نمی‌خواهد: «من فقط همون چیزی هستم که دنبالشم»، او این را به همسرش جاستین اعتراف می‌کند. او برای شکار زنده است. و حاضر است برای آن بمیرد.

نیل مک‌کالی: شبحی در آبیِ بیکران

مک‌کالی نیز دلیل وجودیت خود را در حرفه انتخابی‌اش یافته است و اگرچه حس تنهایی عمیقاً ریشه‌دارِ این تبهکار دقیقاً بازتاب‌دهنده هانا است، اما او با امتناع از وابستگی به هر چیزی غیر از آنچه هدف زندگی‌اش می‌پندارد، گامی فراتر می‌نهد. هانا افرادی را که در زندگی‌اش به او اهمیت می‌دهند پس می‌زند، اما حداقل کسی را دارد که پس بزند و احتمالاً به سویش بازگردد؛ اما تمام فلسفه زندگی مک‌کالی بر پایه دیالوگ مشهورش بنا شده است:

«هیچ چیزی تو زندگیت نداشته باش که اگه گیر افتادی و مخمصه رو حس کردی، نتونی تو ۳۰ ثانیه ولش کنی و بری.»

پایبندی به این قانون واحد، او را قادر می‌سازد تا مغز متفکر جنایی باشد که هست. این همچنین تنها چیزی است که او را از جهان پیرامونش جدا نگه می‌دارد. در حالی که هانا بسیار مشهود و در نحوه ابراز و اثبات خود گاهاً اغراق‌آمیز است، مک‌کالی آرزو دارد دقیقاً برعکس باشد؛ بی‌حالت، مینیمالیست، حتی شبح‌وار. او حتی به خود زحمت خرید مبلمان مناسب برای آپارتمان لوکسی که در آن زندگی می‌کند را نداده است، زیرا دلبستگی‌های از هر نوع، باری هستند که می‌توانند او را زمین‌گیر کنند.

یکی از برجسته‌ترین تصاویر در نقد فیلم Heat، نمای شبانه‌ای از مک‌کالی (دنیرو) است که به در بالکن تکیه داده و پس از بازگشت به خانه و قرار دادن اسلحه و کلیدهایش روی میز قهوه، به اقیانوس خیره شده است. این نمایِ اکنون نمادین، از نقاشی سال ۱۹۶۷ با نام «Pacific» اثر نقاش کانادایی الکس کولویل الهام گرفته شده که مردی را نشان می‌دهد که از طریق درِ بالکن به دریا می‌نگرد، در حالی که تپانچه‌ای روی میز در پیش‌زمینه قرار دارد. البته، مان این نما را کاملاً از آن خود کرد و آن را با نورپردازی آبیِ عمیق و مشخصه فیلم‌هایش آمیخت. چنین بازنمایی بصری خیره‌کننده‌ای تنها بر ماهیت شبح‌وار مک‌کالی تأکید می‌کند، چرا که او چیزی جز سایه‌ای سرگردان بر زمین نیست. اگرچه فلسفه‌اش او را ایمن نگه می‌دارد، اما ما او را در نقطه‌ای ملاقات می‌کنیم که انزوا شروع به جویدن روحش کرده است. او به اندازه هر کس دیگری به عشق و تعلق نیاز دارد. در طول فیلم، او به دست آوردن آن نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. اما چه می‌شود اگر ناگهان گرمای حضور پلیس را در گوشه و کنار حس کند؟

بررسی فیلم مخمصه

آناتومی یک ملاقات: کلاسیکِ کافی‌شاپ

زمانی که شکارچی و شکار سرانجام در کافی‌شاپ رو در رو می‌شوند، لایه‌های متعددی از تعامل آن‌ها به طور همزمان برای ما آشکار می‌گردد. هانا در حین گفتگوی عادی با «دشمن»، به‌طور غیرمعمولی متفکر و متمرکز است، زیرا در حضور مک‌کالی نیازی به ادا و اصول همیشگی‌اش ندارد. با او، او واقعاً می‌تواند همان کسی باشد که زیر لایه نمایش پنهان شده است. این مردان به یک اندازه نسبت به اینکه چه کسی هستند و چه چیزی آن‌ها را هدایت می‌کند خودآگاه‌اند؛ و با یکدیگر به همان اندازه صادق.

به دلیل همین ویژگی درونی مشترک که حاکی از جبران افراطی تنهایی (و نه تلاش برای یافتن راهی پیرامون آن) است، آن‌ها می‌توانند به چشمان یکدیگر نگاه کنند و شاید برای اولین بار، واقعاً احساس کنند که دیده و درک شده‌اند. تنها چیزی که حقیقتاً آن‌ها را از هم جدا می‌کند، نحوه تجلی تنهایی‌شان و مسیری است که زندگی‌شان در نتیجه آن طی کرده است. به همین دلیل است که آن‌ها می‌توانند صادقانه درباره ترس‌ها و رویاهایشان (که کاملاً واقعی هستند)، درباره آنچه آن‌ها را آزار می‌دهد و به هیجان می‌آورد صحبت کنند، با سهولتی که معمولاً همراهِ دوستانِ تمام‌عمری است که پیوندشان بر پایه صداقت و آسیب‌پذیری است.

خلاصه اینکه، آن‌ها صرفاً یکدیگر را می‌فهمند. اما جدای از درک تمام راه‌هایی که در آن‌ها شبیه‌اند، این دو مرد با دردناکیِ تمام از تفاوت‌هایشان نیز آگاه‌اند. با وجود اینکه تنهایی نیروی محرکه اقدامات هانا است، قطب‌نمای اخلاقی او که ریشه در شفقت دارد، او را به سمت شغلی هدایت کرده که تصمیم گرفته مهم‌تر از حفظ روابط شخصی امن باشد. به عبارت دیگر، انگیزه خودخواهانه او، خوب بودن و انجام کار خوب است. انگیزه مک‌کالی این‌چنین نیست. در پایان روز، نقش‌هایی که آن‌ها برای بازی انتخاب کرده‌اند، آن‌ها را دشمن می‌کند زیرا هیچ‌کدام قصد ندارند عقب‌نشینی کنند، هدف اصلی خود را کنار بگذارند و از حرفه خود دست بکشند. یکی از آن‌ها قطعاً سقوط خواهد کرد و دیگری تردید نخواهد کرد. حتی برای یک ثانیه. و هر دو با این موضوع مشکلی ندارند. تراژدی ذاتیِ فیلم مخمصه در همین‌جا نهفته است؛ در شرایطی متفاوت، هانا و مک‌کالی احتمالاً دوستان خوبی می‌شدند.

رابرت دنیرو و آل پاچینو در پشت صحنه فیلم مخمصه

تمامی این زیرمتنِ نبوغ‌آمیز که ساخته و پرداخته شده، در آن صحنه افسانه‌ای فیلمبرداری شده در رستوران «کیت مانتیلینی» در بلوار ویلشایر بورلی هیلز به اولین نقطه جوش خود می‌رسد و ما، بینندگان را، مبهوت و ناتوان از چشم برداشتن می‌سازد. وقتی استیون گالووی، دبیر اجرایی هالیوود ریپورتر، درباره فرآیند فیلمبرداری و اینکه آیا از کارگردانی دو اسطوره هالیوود در یک قاب هراس داشته پرسید، مان پاسخ داد:

«مقدار سالمی از دلهره وجود داشت، ما می‌دانستیم این یک صحنه وحشتناک مهم است و هر سه نفر ما می‌خواستیم در مورد نحوه رویکردمان به آن بسیار محتاط باشیم. خیلی زود تصمیم گرفتم که هرگز نمی‌خواهم آن صحنه را تمرین کنم، می‌خواستم درکِ همه را به صحنه بیاورم… و آل و باب و من، درباره معنی آن صحبت می‌کردیم و فقط طرح کلی را می‌ریختیم… اما همه ما آنقدر باهوش بودیم که نخواهیم صحنه بیات شود. ضرورت این بود که آن را تازه نگه داریم تا آنچه به صورت خودجوش رخ می‌دهد، درست همان‌جا اتفاق بیفتد. و در همین راستا، آن‌ها نورپردازی بسیار ساده‌ای داشتند… همه چیزهایی که می‌بینید، برداشت یازدهم است.»

طبق گفته مان، این دو بازیگر رویکرد بسیار متفاوتی نسبت به شخصیت‌هایشان داشتند و همان‌طور که مشخص شد، هر دو سبک منجر به اجراهایی فراموش‌نشدنی شد. در حالی که پاچینو تمایل داشت به درون بنگرد و هانا را با استفاده از منابع روانشناختی و عاطفی خودش خلق کند، دنیرو از بیرون شروع کرد، ظاهر و سلیقه‌های اکتسابی مک‌کالی را کاوش کرد و همچنین مهارت‌های خاص شخصیت را توسعه داد، که شامل (اما نه محدود به) تیراندازی با اسلحه، باز کردن گاوصندوق و بررسی بانک بود.

سمفونی خشونت: فراتر از یک اکشن

تمام این مهارت‌ها را دنیرو فرصت یافت تا در صحنه مشهور تیراندازی به کار گیرد؛ نمایشی نفس‌گیر از فیلمبرداری نفیس دانته اسپینوتی و تدوین هوشمندانه پاسکواله بوبا، ویلیام گلدنبرگ، داو هونیگ و تام رولف، که با چالش کنار آمدن با سیستم تدوین غیرخطی مواجه بودند. این‌ها تنها برخی از دلایلی است که چرا صحنه تیراندازی که پس از سرقت بانک توسط مک‌کالی و گروهش رخ می‌دهد، به عنوان یکی از برترین و تأثیرگذارترین نبردهای مسلحانه تاریخ سینما ثبت شده است. دلایل دیگر به کارگردانی مان نسبت داده می‌شود که ابرواقع‌گرایی (Hyper-realism) را بر افکتِ اسلوموشن که اغلب بیش از حد استفاده می‌شد ترجیح داد و همچنین فرآیند آماده‌سازی دیوانه‌وار و دقیقی که بازیگران پشت سر گذاشتند تا تیراندازی را تا حد ممکن واقع‌گرایانه به تصویر بکشند. تمام کسانی که در صحنه درگیر بودند، هفته‌ها تحت آموزش مشاورانی که از نیروهای سابق SAS و نیروهای ویژه بودند قرار گرفتند که نتیجه آن صحنه‌ای چنان بی‌نقص بود که اغلب به تفنگداران دریایی به عنوان نمونه کاملی از تکنیک نظامی نمایش داده می‌شود.

نقد Heat

گواه دیگری بر توجه مان به جزئیات این واقعیت است که او، پاچینو و بازیگر تد لواین (که نقش کارآگاه مایک بوسکو را بازی می‌کرد) خیابان‌های لس‌آنجلس را با هدف تهیه استوری‌بورد عکاسی برای صحنه زیر پا گذاشتند و اینکه سکانس در چهار آخر هفته فیلمبرداری شد، بدون اینکه حتی یک فریم در استودیو ضبط شود. با این اوصاف، تک‌تک صحنه‌های کلِ فیلم ۱۷۰ دقیقه‌ای در لوکیشن‌های واقعی فیلمبرداری شد و در مجموع از ۹۵ لوکیشن در طول ۱۰۷ روز فیلمبرداری استفاده گردید.

در نهایت، تیراندازیِ فیلم «مخمصه» شایسته آن است که نه تنها به خاطر سبکِ بی‌تردید بی‌نقصش، بلکه به این دلیل که محتوای آن از عمق و ارزشی بی‌نهایت برخوردار است، به عنوان یکی از بهترین صحنه‌های نبرد مسلحانه ضبط‌شده بر روی فیلم در نظر گرفته شود. حتی اگر در نگاه اول فقط یک سکانس اکشنِ از نظر سبکی عالی به نظر برسد، در واقع یک درام با ریسک بالا در قلب آن در حال اجراست. زندگی تمام شخصیت‌هایی که در آن شرکت می‌کنند عمیقاً تحت تأثیر پیشرفت و نتیجه آن قرار می‌گیرد. پیامدهای این رویداد برای اکثر افراد درگیر حقیقتاً وخیم است و ما در هر قدم از راه آن را حس می‌کنیم، زیرا شبکه پیچیده شخصیت‌های فرعی و مسیرهای زندگی‌شان با دقت تنیده شده است و ما را قادر می‌سازد تا در تمام ظرایفی که وضعیت بشری را می‌سازند، عمیق شویم. این هم در مورد صحنه فوق‌الذکر و هم در مورد نقد فیلم Heat به عنوان یک کل صدق می‌کند.

آنچه مایکل مان تلاش کرد انجام دهد خلق یک درام سمفونیک، واقع‌گرایانه و با ساختار عالی بود، اما آنچه موفق به دستیابی‌اش شد، خلق شاهکاری بود که ژانر را به چالش می‌کشد و از آن فراتر می‌رود. و برای آن، ما تا ابد مدیون او خواهیم بود.

اگر تحلیل فنی و محتوایی این اثر برایتان جذاب بود، پیشنهاد می‌کنم یک بار دیگر فیلم را با تمرکز بر طراحی صوتی تماشا کنید؛ به پژواک واقعی گلوله‌ها در خیابان‌های لس‌آنجلس دقت کنید که چگونه مان به‌جای استفاده از افکت‌های استودیویی، از صدای ضبط شده در صحنه بهره برده است. همچنین مقایسه تطبیقی این فیلم با اثر بعدی مان، Collateral، می‌تواند سیر تحول دیدگاه او نسبت به شهر و تنهایی را برایتان آشکار کند.

source

توسط elmikhabari.ir