شبنم مقدمی نوشت:
نگاه کن!
چه جانی دارد آدمیزاد!…چه جانی…شگفتا!
گاهی درد بغلش میکند،بیماری لِهَش میکند،مرگ صدایش میزند…گاه در دیوانگی ِ جهان و آدمهاش غرق میشود…دلش شرحهشرحهی اندوه میشود،گاهی غصهی همه دنیا…همهی آدمهای دنیا بر دوشش سنگینی میکند…خستگی جان و تن میکُشدش…حسرت ِ خوشیهای ساده دلش را میخورَد،روزگار ِ سیاه برایش غیرقابل تحمل میشود و…
باز ادامه میدهد…
باز ادامه میدهد…
کار میکند،کااااار میکند…میخندد و معاشرت میکند ،گریه می کند و حرص میخورد و جان میکَنَد و ادامه میدهد…
خودش را از خودش قایم میکند و ادامه میدهد!
نگاه کن!
چه جانی دارد آدمیزاد…شگفتا!
source