این تضاد، معرفی مناسبی میسازد برای زوج کاراکترهای محوری و همچنین، المانهای لحنی/ژانریِ یک درد واقعی؛ یک بادی فیلمِ (Buddy Film) جادهای با لحنی تلخوشیرین. دیوید، کارمند مضطرب، محتاط و خانوادهداری است که برای تکتک جوانب زندگیاش، از پیش برنامهریزی میکند. در مقابل، بنجی، یاغیِ رها و سرگردانی است که گذشتن و عبور را ترجیح میدهد و شیفتهی کشف ارتباطات موقت اما حقیقی با مسافرانِ مسیر زندگی است (او دوست دارد ساعتها در «فرودگاه» وقت بگذراند چون میشود در آن «عجیبترین آدمها را ملاقات کرد.»).
از سوی دیگر، آشفتگیِ ابتداییِ دیوید در مسیر فرودگاه، نخستین مورد از مجموعه اشارههای متن یک درد واقعی است به این موضوع که در گذشتهی بنجی، چیزی برای نگرانی وجود دارد. فیلمنامهی آیزنبرگ، از این طریق، واجد خصلتی معمایی میشود. در هر رفتار عجیب و متمایز بنجی و هر واکنش آگاهانه و دلسوزانهی دیوید، به دنبال حقیقتی تلخ میگردیم. ابتدا، این حقیقت را آسیب روانی بنجی به دلیل وابستگی بیشتر به مادربزرگ فقیدشان در نظر میگیریم؛ اما مسئلهی اصلی، با گذشت نزدیک به یک ساعت از زمان فیلم، برملا خواهد شد.
ادامهی متن جزئیات داستان فیلم را افشا خواهد کرد
در سکانس داخل رستوران، وقتی بنجی برای نخستین بار از جمع گردشگران یهودی بیرون میرود، فرصتی فراهم میشود تا ناگفتههای تمام این مدت گروه دربارهی مرد پریشان و مسئلهساز، فوران کنند. مهمتر از این، دیوید هم بالاخره این اجازه را مییابد که خارج از نفوذ بنجی، حقیقتِ تجربهی بودن کنار پسرعموی جذاب و پرشورش را بیرون بریزد. این اعتراف صادقانه در قالب مونولوگی مفصل بیان میشود که برای آیزنبرگ وزنی شخصی دارد.
آیزنبرگ، یکی از همان «نسل سوم مهاجران» است که دیوید -از زبان مادربزرگاش- به زندگی لذتجویانه و نهچندانپربارشان متلک میاندازد. این مسئله، نوعی بارِ مسئولیت تاریخی را به مرکز توجه میآورد. یهودیانی که به لطف ازخودگذشتگیِ پدربزرگان و مادربزرگان و کفایت و لیاقت پدران و مادرانشان، در سایهی امنیت و رفاه بزرگ شدهاند، در زندگیهای راحتترِ امروزشان، با نوعی عذاب وجدان تحمیلی درگیرند.
source