در فیلم The Monkey (۲۰۲۵)، آخرین اثر اقتباسی از استفن کینگ، با هر ضربهای که میمون به درامش میزند، تماشاچی باید منتظر یک مرگ عجیب و غریب باشد. اما آیا این تنها چیزی است که آز پرکینز کارگردان، در اثر ترسناک و کمدی سیاهش در چنته دارد؟ یا در پشت این سیرک مرگ، پیامی عمیق برای مخاطب نهفته است؟ فیلم The Monkey داستان برادرهای دوقلویی را روایت میکند که اسباب بازی شومی را در دوران کودکی خود، در لوازم پدر فراریشان پیدا میکنند. با ویجیاتو همراه باشید تا به نقد فیلم The Monkey بپردازیم و تحلیل جامعی از درونمایه و نمادهای اثر ارائه دهیم.
در ویجیاتو بخوانید: ده فیلم برتر اقتباسشده از کتابهای استیون کینگ

با قابی که از زاویه تند دوربین شکل گرفته، مردی وارد مغازه خرت و پرت فروشی میشود. سر و پای او خونین است و با خود یک اسباب بازی میمون حمل میکند. زاویه تند دوربین، از مقهور بودن شخصیتها نسبت به موقعیت موجود حکایت دارد. مرد میخواهد اسباب بازی را به صاحب مغازه بفروشد، اما او مایل به پس گرفتن اسباب بازی نیست. آخر انگار اسباب بازی خراب هم است، دست میمون را ببین، به جای این که روی درام باشد، بالاتر از سر و شانهاش قرار گرفته است.
مرد تأکید میکند این وسیله یک اسباب بازی نیست، و برای صاحب مغازه شرح میدهد که اصلاً و ابداً دلش نمیخواهد دست میمون ضربهای به درام بزند. اما این اتفاق میافتد و چشمان مرد به جای دوربین ثابت فیلم، به این سمت و آن سمت نگاه میکند، آخر او میداند اکنون قرار است فاجعه غیرمنتظرهای رخ دهد.
لحظهای بعد، با اولین مرگ فیلم طرف هستیم، مرگی که نه ترسناک و دلهرهآور، بلکه خلاقانه است و حتی میتواند لبخند روی لبانتان بیاورد. این سکانس اولیه، در واقع معرفینامه میمون و یک پیش نمایش از لحن، تم و مابقی اتفاقات فیلم The Monkey است. از این به بعد با هر ضربه میمون، بیننده باید شبیه چشمان نگران مرد، به این سو و آن سو نگاه کند و انتظار عجیبترین مرگها را داشته باشد.
استریم سیرک مرگ

قبل از این که تیتراژ اولیه فیلم شروع شود، مرد با یک اسلحه آتشپاش و با حالتی که حکایت از روان از هم گسیخته دارد، آتش را به سمت میمون روانه کرده و قصد ذوب کردن آن را دارد. آن پشت، تابلوهای نئون عنوان Streaming را نشان میدهد. انگار کارگردان در این جا میخواهد بگوید فیلم The Monkey اثری نیست که روی یک سناریو روان و منطقی سوار شده باشد، بلکه یک نقد پارودی به پدیده Streaming است و کارهای عجیبی است که برای جذب مخاطب صورت میپذیرد. فیلم Stream را به Extreme میرساند و به تندترین شکل ممکن، میخواهد به صورتی منزجر کننده انتقاد خود را به این صنعت نشان دهد.
دوربین به کار رفته در فیلم همواره ثابت هستند، که یا از زاویه معمول روبرو، یا از زوایای تنگ برای نشان دادن موقعیتها و اشخاص داخل تصویر استفاده میکند. این زوایا باعث میشود تا محیط و موقعیت، سوار بر شخصیتها به نظر بیاید و به همین علت تمام شخصیتهای داخل فیلم، به شکلی کاریکاتورگونه مغلوب موقعیتهای فیلم هستند. البته که باید هم باشند، چون فیلم The Monkey یک نمایش است، یک نمایش سیرکگونه از مرگ افرادی که صرفاً هستند تا به شکل خلاقانهای بمیرند.
بعد از مرگی که قرار است تراژیک باشد، آهنگهای شوخ و شنگ و نوستالژیک دهه ۵۰ میلادی آمریکا پخش میشود، پس فیلم میگوید در این جا با غم و ماتم برای هر مرگ، خدافظی کنید. این جا دور هم هستیم تا با هر مرگ، خوش بگذرانیم. ببینید در این استریم یک ساعت و نیمهی امشب، قراره چقدر سر حال بیایم، اون هم با مرگهای بسیار جذابی که تا به حال در استریمهای دیگه ندیدید.

داستان فیلم از زمان بچگی راوی شروع میشود. هال (تئو جیمز) داستان دوران کودکی خود با برادر دوقلویش بیل را تعریف میکند. این سبک روایت، یعنی وقتی فردی پا به سن گذاشته روی صحنههای کودکیش قصه میگوید، باعث میشود تا داستان حالتی خاطرهانگیز و شخصی پیدا کند. آز پرکینز کارگردان فیلم، که همین پارسال فیلم تحسین شده Longlegs را ساخته ( نقد فیلم Longlegs را در ویجیاتو بخوانید)، از تلفیق این موضوع با دوربین ثابت، پالتهای رنگی محدود با کنتراست بالا، رنگهای سرد آبی و زرد ملایم، به همراه آهنگهای انتخاب شده از دهه ۵۰، تا حد ممکن توانسته سایه نوستالژی را روی فیلم بگستراند. این نوستالژی که از زاویه دید یک فرد بزرگسال روایت میشود، به ما میگوید که با یک داستان فانتزی تلخ کودکانه طرف هستیم.
همین که داستان فیلم کلید میخورد، میفهمیم با قصهای مرتبط با تروماهای بچگی، تحقیرهای مکرر، فقدان پدر و تأثیر آن روی زندگی فرزند طرف هستیم. پدر هال و بیل، آنها را ترک کرده و مادرش به این دو اجازه میدهد بروند و در وسایل به جا مانده از پدر، سرک بکشند. در این جاست که آنها برای اولین بار میمون را پیدا میکنند. اما این یک اسباب بازی عادی نیست، در واقع اصلاً اسباب بازی نیست، این میمون با هر ضربه به درام، مرگ فردی را به شیوهای عجیب و غریب، حتمی میکند، و اولین قربانی، پرستار بچههاست.
تحلیل نمادهای فیلم The Monkey

پس از قلدری و تحقیرهای مکرر در مدرسه، هال وقتی که به خانه میآید، در اولین نگاه چشمش به میمون میافتد. در این جاست که این اسباب بازی، جنبه استعاری خود را نشان میدهد، در واقع این اسباب بازی، نمودی از حقیقت تلخ زندگی، نمودی از رفتارهایی که انسانها با هم دارند که مستقیماً نشئت گرفته از ذات میمونوار آنهاست، و همچنین احساسات ابراز نشده آدمی، احساساتی که باید در همان زمان به شکل واکنشی لحظهای ابراز شود، ولی در عوض به جای بیرون، به درون ریخته شده و تبدیل به کینه، نفرت، و انتقام میشود.
در واقع سرراستترین تحلیلی که میتوان از این اثر داشت این است: وقتی احساساتی همچون کینه و نفرت در شما شکل میگیرد و تلنبار میشود، هنگام ارضای آن، دیگر جهت و سمت و سویش در اختیارتان نیست. یک انرژی کور است که به هر سمتی میتواند روانه شود و قربانیهایی بگیرد که شاید حتی ربطی به فردی که عامل اصلی شکلگیری این احساسات در درون شما بود، نداشته باشد. در نگاه اول، شاید هال میخواست با چرخاندن کوک میمون، این برادر دوقلویش باشد که بمیرد، ولی در عوض مادرش میمیرد، چرا؟ شاید چون اهمیتی به تحقیرهای مکرر هال نشان نمیداد و آن طور که باید و شاید از او دفاع نمیکرد.
فیلم The Monkey نوستالژی خود را در اشیا فرو میکند… بگذارید بهتر بگویم، در این فیلم اشیا انگار حافظه دارند، انگار یک تکه از خاطرات فردی که با این اشیا رابطه داشته، به آنها دست زده، و حال و هوای محیطی که در آن قرار داشته را، در خودشان دارند. به همین خاطر از یک زاویه تحلیلی، فیلم The Monkey اثری شیمحور است، اشیایی که حامل انرژی، حافظه و احساس هستند. به همین دلیل اکثر قابهای فیلم طوری چیده شده که فاعل حضور یافته در تصویر، اشیا هستند و انسانها، مفعول. اشیایی که بیشتر از عمر انسانها، یا بیشتر از عمر چند نسل انسان، دوام میورند، با خود حامل انرژی و خاطرات و احساساتی از گذشته هستند که میتوانند روی سرنوشت حال، تأثیر بگذارند.
پرداخت ضعیف داستان در فیلم The Monkey

اتفاقات فیلم و دیالوگهایی که پس از آن میآید، سعی میکند مخاطب را گیر بیاندازد، آن هم در گوشه کنارهای تاریک ذهن و روانش که هیچوقت نمیخواهد به آنجا سر بزند، مثل مرگ نابهنگام، مرگ دلخراش عزیزان، مرگ حیوانات خانگی و غیره. فیلم فکر میکند با صریح و بیپرده بودنش در عنوان کردن این مسائل، میتواند مخاطب را درگیر کند، اما تلاش فیلم، حداقل در فرمی که ارائه میدهد، آن قدر زوری و نافرجام هست، که به جای این که به مخاطب تلنگری زده یا تعادل ذهن او را به هم زند، تنها چیزی که نصیبش میشود افسوس و تأسفی است که همان مخاطب راهی سناریو نویس میکند.
مشکل فیلم این جاست که تمام کوپنهای خود را روی همین مرگها گذاشته و تأثیری که این مرگهای به اصطلاح خلاقانه قرار است روی مخاطب بگذارد. این مرگها میتواند در نظر برخی خلاقانه و در نظر برخی یک اغراق سطحی باشد، اما سوا از این اختلاف نظر، هر دو دسته در این هم نظرند که هیچ پرداختی در سناریو برای رسیدن به این مرگها صورت نمیگیرد. برای همین فیلم انگار فاقد قصه است، فیلم فاقد یک خط متصلکننده است که این نقطهها را، که مرگهای فیلم باشد، به شکلی منطقی و رسانا به هم وصل کند. به همین خاطر فیلم The Monkey نه یک داستان به هم پیوسته، بلکه متشکل از چند صحنه مرگ از هم گسسته است که به زور داخل یک سناریو قرار گرفتند.

میدونید، فیلم خیلی روی دیالوگهایش حساب باز کرده… شاید خودش هم فهمیده که داستان آن چنانی برای ارائه به مخاطب ندارد، اما پیش خود گفته حتماً با این دیالوگها بیننده آن قدر سرگرم میشود تا زمان سکانس مرگ بعدی از راه برسد. اما بگذارید بگم، دیالوگهای فیلم آن قدر زننده و بیمزه هستند که گاهی اوقات شما به جای فیلم شرمنده میشوید و روی خود را از تصویر برمیگردانید. در واقع نه این که دیالوگها به خودی خود بد باشند، دیالوگها ساده و کمعمق هستند که میخواهند با زبان کنایه دست روی مسئلهای عمیق بگذراند. ولی در نهایت همه خارج از بافت، چارچوب و فرم فیلم، و در واقع یک چیز اضافی هستند.
فیلم به هیچ نقطه اوجی نمیرسد، یعنی هیچوقت حدس نمیزنید که کجا قرار است نقطه اوج فیلم باشد، چون نه قصهای در کار است و نه پرداختی که شما را منتظر یک نقطه اوج بگذارد. به همین خاطر در پرده آخر فیلم، آهنگ سنگین و تنشزا شروع میشود، شخصیت آرام آرام به مکان پرخطر در حال قدم برداشتن است، اما بیننده چنان احساس دوری از فیلم و چیزی که میخواهد ارائه دهد، میکند که هیچ اتصالی با فیلم برقرار نمیشود، یعنی در نهایت فیلم نه برای او ترسناک است، نه خندهدار، نه حتی یک پارودی درست درمون…
تئو جیمز هم در این جا کار چندانی نمیکند. شاید از قبل فکر کنید بازی در نقش برادرهای دو قلو، جهشی در کارنامه هنری او به حساب بیاید، اما زمان اختصاص یافته به تئو جیمز کم است، یکی از قلها هم بسیار کمتر از دیگری است، و این که خود نقشها جزو متعارفترین نمونه شخصیتهای دنیای قصهها محسوب میشود. پس این اثر نه تنها جهشی در حرفه او نیست، بلکه شاید خودش هم بعدها فراموشش کند.
آیا فیلم The Monkey ارزش دیدن داره؟

به هر حال فیلم The Monkey، به هیچ کدام از اهدافی که میخواهد نمیرسد، در ایجاد حس دلهره ناموفق است، چون بیننده به خاطر نبود قصه و پرداخت درست حسابی، «وارد» فضای قصه نمیشود، که حالا در جاهایی که فیلم سعی دارد، حسی از ترس و دلهره نصیب مخاطب شود. با تقریب بسیار بالایی میشود گفت که فیلم به هیچ عنوان دلهرهآور و ترسناک نیست.
مورد بعدی کمدی سیاه فیلم است. اولاً که به این فیلم نمیشود گفت کمدی سیاه، چون دیالوگهای فیلم و اتفاقاتش، هیچ گونه طعنه یا کنایهای به سبک زندگی و رفتارهای آدمی ندارد که بخواهد آن را به صورت کمدی نکوهش کند. و اگر صفت سیاه را هم از آن برداریم، باز هیچ گونه بار کمدی ندارد… این جا هم با تقریب بسیار زیادی میتوان گفت که در کل طول فیلم نخواهید خندید، مگر همان مرگ اول که هنوز تازه و بامزه است.
مورد سوم بیان استعاری فیلم است. در تحلیل فیلم The Monkey باید بگویم، میمون نماد احساسات غریزی سطح پایین انسان، مثل کینه، نفرت و انتقام است. فیلم در ابتدای قصه نداشتهاش، وعده خوبی به کاوش عمیق در مسائلی همچون تروما و حقارت میدهد و احساسات سنگینی که از پی چنین اتفاقهایی در انسان تلنبار میشود، اما از همان نیمه ابتدایی به بعد، به جای درهمتنیدگی، یک گسستگی، انشعاب و واگرایی در ترس، کمدی و درونمایه فیلم رخ میدهد که در نهایت فیلم The Monkey را نه ترسناک میکند، نه کمدی، و نه زبان استعارهای قوی دارد تا بتواند مخاطب جدی را راضی کند. یک فیلم بسیار فراموششدنی.

30
امتیاز ویجیاتو
فیلم The Monkey نویددهنده شروع میشود، اثری ترسناک، با رگههای کمدی سیاه، مرگهای خلاقانه و پیامی شنیدنی. ولی به خاطر نبود قصه و سناریو درست و حسابی، این المانها به جای در هم تنیدگی، در یک مسیر واگرا از هم جدا شده و در نهایت با اثری روبرو میشویم که نه ترسناک است، نه کمدی، و نه پیامی عمیق برای مخاطب جدی دارد. یک فیلم بسیار فراموششدنی.
دوستداران استیون کینگ بخوانند: ۱۰ فیلم ترسناک که «استیون کینگ» دیدنشان را پیشنهاد میکند
امیر پریمی: «The Monkey» اثری است که با دندانهای تیزش به رگِ سینمای ترسِ تجاری گازی میزند و همزمان، با زبانِ طنزِ سیاهش به آن میخندد. پسرِ آنتونی پرکینز (بازیگرِ اسطورهای «روانی») این بار نه در نقشِ یک روانپریش، بلکه پشتِ دوربینِ فیلمی ایستاده که روانپریشیِ جمعیِ عصرِ ما را به تصویر میکشد. او و جیمز وان، با اقتباس از داستانِ کوتاه استیون کینگ (۱۹۸۰)، فیلمی ساختهاند که هم «مقصد نهایی» را به یاد میآورد، هم «جادوگر» تاد براونینگ را، و هم از فرنچایزِ «چاکی» خون میمکد؛ اما در نهایت، به چیزی تبدیل شده که من آن را «کمدیِ سیاهِ آخرالزمانی» مینامم: ترکیبی از طنزِ کارناوالی، خشونت بیپروا، و فلسفهای زیرپوستی دربارهٔ مرگ، خانواده، و پوچیِ هستی.نقاط قوت: وقتی مرگ، خندهدار میشود- سکانسِ استخر: یکی از خاصترین، عجیبترین و همزمان، آزاردهندهترین سکانسهای تاریخِ سینمای ترس. تداعیگرِ بهترین لحظاتِ سم ریمی در «Evil Dead».- تئو جیمز: بازیگری که معمولاً در نقشهای کلیشهای اکشن گیر میکند، اینجا با چهرهای رنجکشیده و طنزی تلخ قابل قبول است.- الیجاه وود: حضوری کوتاه، اما فراموشنشدنی، گویی از «اربابِ حلقهها» به جهنمِ پرکینز پناه آورده.نقاط ضعف: ترسِ از جسارت- فیلم در برخورد با مرگِ کودکان محافظهکار است، گویی میترسد از خطقرمزهایی که خودِ استیون کینگ بارها رد شده، عبور کند!- ریتمِ میانیِ فیلم گاه به ورطه تکرار میغلتد، گویی کارگردان از هیاهوی خون و خنده خسته شده، اما نمیداند چگونه مکث کند.پرسشِ بزرگ: آیا وحشت میتواند فلسفی باشد؟ پرکینز تلاش میکند تا از دلِ یک فیلم «گرایندهاوس»، پرسشهایی دربارهٔ جبر، تقدیر، و نفرینِ خانوادگی را مطرح کند و عجیب اینجاست که تقریباً موفق میشود. فیلم در نهایت به این نتیجه میرسد که «مرگ تنها شوخی است که خدا با ما میکند» و این شوخی، هم خندهدار است، هم وحشتناک.فیلم «The Monkey» شاید بهترین فیلمِ ترسناک کمدی سال نباشد، اما قطعاً یکی از خاصترین آنها است. پرکینز ثابت میکند که سینمای وحشت کمدی میتواند هم ما را درگیر و سرگرم کند، هم به فکر فرو ببرد، و هم در عجیبترین لحظات به خنده بیندازد. این فیلم برای کسانی است که باور دارند «وحشت، آیینهٔ تاریک انساناست» و این آیینه گاهی چنان کثیف است که فقط با خنده میتوان تمیزش کرد.
source